شاهنامه در شهر باکوی معاصر و همروزگار ما تا سالیان سال در میان مردم کوچه و بازار با نام «رستمنامه» آوازه داشته است. این آوازه بیشتر از آنرو بوده که رستم و شخصیت بیهمتای او در مبارزه با پلیدیها و پلشتیها و نیز جهانهای اهریمنی، برای بیشینهی مردمان باکویِ نزدیک به روزگاران ما از محبوبیت و اهمیتی بهسزا برخوردار بوده و نام و یاد او بهتنهایی و برای درازهنگام، خود نمادی از جهانهای مینوی و قدسی و ایزدی شمرده میشده است.
در سالهای پایانی سدهی سیزدهم خورشیدی، هنگامی که شاهنامهخوانِ پرآوازهای از اهالی «لنکران» به خواهش گروهی از ریشسفیدان و بزرگان شهر باکو برای برگزاری آیین شاهنامهخوانی به این شهر آمد، از دیدن رونق بازار رستمخوانی و شاهنامهخوانی در هر کوی و برزن شگفتزده شد. تنها در خانهی بازرگانان شناختهشدهای از بزرگانِ باکوی آن روزگار، هفتههای پیاپی از دمدمههای شامگاه تا بامدادان، آیین شاهنامهخوانی چنان با شکوه و رونق تمام برگزار میشد و اهالی شهر از نامداران تا گمنامان چنان به گونهای انبوه در آن شرکت میجستند، که شاهنامهخوانِ پرآوازه انگاشت به جای دیگری درآمده است. شگفتی او آنگاه افزون شد که دریافت که شهر باکو از سدههای دور تا به آن روز، بهواقع از زمان حکومت دودمان ایرانگرای شروانشاهی در همهی سرزمینهای قفقاز، مهمترین کانون شاهنامهخوانی بوده و حتا نام و یاد شروانشاهان نیز در باکو بیش از همه، نام و یاد حکیم توس را به یادها میآورده است.
با این وصف، همان شگفتی هنگامی به اوج رسید که او شدت مهر و علاقهی مردمان کوچه و بازار را نسبت به شخصیت رستم دید. از همین رو بود که شاهنامهخوانِ پرآوازه یکی از همان روزها در خلال برگزاری آیین شاهنامهخوانی همچنان که سخت به هیجان آمده بود، کمی به شوخی، کمی به جد خطاب به همه گفت: «با این حساب، شاید یکی از همین روزها صدای پای رستم زابلی اینجا در کوچههای شهر نفتیِ شما بپیچد.»
پس از گذشت صد و اندی سال از آن روزگار، این شگفتی هنوز نیز دستکم برای بسیاری از پژوهندگان تاریخ سرزمینهای ایرانی قفقاز آنگاه که با چنان واقعیتی روبهرو شوند، پابرجاست. چرا که اکنون این شهر، بیش از هر هنگام دیگر با گذشتهی خود و از اسطوره و تاریخ گریزان شده است و بهدشواری میتوان در آیینهی غبارآلود و رازآمیز او، این هردو را یکجا سراغ گرفت؛ از چهر و مهر رستم و شاهنامه، تا یاد و خاطر دودمان شروانشاهی ...
اما شاهنامهخوانی در باکو پیشینهای باورنکردنی دارد. تا سدههای پیاپی، شاهنامه حتا در همهی سرزمینهای قفقاز نفوذ و تأثیری پیوسته داشته است. در «گنجه» که زادگاه حکیم و سخنسرای بزرگ، نظامیگنجوی بود و نهفقط در روزگار خود او، بلکه تا سدههایی دیگر یکی از کانونهای کلان زبان و ادب پارسی در قفقاز به شمار میرفت، شاهنامهخوانی و گشتوگذار در جهان حماسی او، رواجی تمام داشت؛ چنانکه سرایندگان و شاعران بیشماری که در همهی این زمانهای طولانی در شهر میزیستند و آن را به مثابهی یک کانون بسیار مهم فرهنگی و ادبی در منطقه درآورده بودند، در انجمنها و نشستهای محفلی خود، پیوسته از شاهنامه میخواندند و مرتبت و جایگاه آن را نهتنها در کنار دیگر اثرهای بزرگ ادبی، بلکه فراتر و گرامیتر از آنها بلند میداشتند.
در «شماخی» که دیرگاهی تختگاه شاهان شروان بود، شاهنامهخوانی در سرای و دربار شروانشاهان رونقی بیمانند داشت و در مجلسهای رسمی و بارعامها که گاهوبیگاه بهدستور فرمانروایان ادبپرور شروانی برپا میشد و نیز در آیینهای درود نوروزی که مراسم همهسالهی ایشان در یادکرد از نوروز جمشیدی بود و همچنین در نبردهای پراکنده که گاه با یورشگرانی از تیرههای روس در شمال و گاه با مهاجمان نصرانیکیش از باخترو گاه نیز با جهانگشایان تازهبهدورانرسیدهی ترکمان از جنوب درمیگرفت، شاهنامهخوانی و یادآوری اسطورههای ایرانی، شیوه و منش شاهانهای بود که در پهنهی فرمانروایی درازهنگام ِ شروانشاهانِ ایراندوست از نسلی به نسل دیگر رسیده بود، تا از یک سو دولت لغزنده و کوچک آنها را در برابر سیلاب ِ رویدادهای قفقازِ همیشه در تلاطمِ آن روزگاران در پناه دارد و از سوی دیگر، بزرگی و فره و همچنین زوالناپذیری تبار و دودمان آنها را که نسب به بهرام چوبینه میبردند، در آیینهی خود برای همگان، از دوست و دشمن بنمایاند.
در «شروان» و «دربند» و «شکی» و دیگر جاها نیز کم و بیش چنین وضعیتی حاکم بود و حاکمان بومی و شاهزادههای محلی در بیشتر نشستهای خصوصی، بهویژه آنجا که رنگی از شعر و ادب بر خود میداشت و گروهی از شاعران و ادیبان و ادبدوستان را در خود گرد آورده بود، با یادکرد شاهنامه میکوشیدند تا افزون بر آن که نشستهای محفلی خود را با نام و نشان رستم و سهراب و کیخسرو و دیگران بیارایند، همچنین میخواستند تا بخشی از افسوس و حسرت و آرزوهای دور و دیرین خود برای گستراندن مرزهای بسته و محدود فرمانرانیِ خویش از حالت دولتشهرهای بومی به همهی سرزمینهای ایرانشهر در سایهسار داستانهای شاهنامه، بازگفته شود.
در «تفلیس» و «آبخاز» و بیشتر شاهزادهنشینهای گرجستان و «آجار» که در فاصلهای دورتر قرار داشتند ولی همچنان خود را نسبت به ایرانزمین و حوزهی تمدنی آن وفادار احساس میکردند، شاهنامه و حماسههای ایرانی نهتنها ارج و قربی تمام داشت، بلکه همنشینیِ شبانهروز با جهان شاهنامهای، آهستهآهسته به شکلگیری گونهای از ادبیات نوین بومی نیز یاری میرسانید که قرار بود بعدها سنگ بنایی باشد برای یک ادبیات ملی در همان ثغور. در همان زمان بود که «شوتا روستاولی»، شاعر بزرگ و ملی گرجی، اثر حماسی خود «پلینگینهپوش» را در تأثیرپذیری مستقیم از شاهنامه سرود و کمی آنسوتر در گرجستان باختری از «باتومی» تا «سینوپ» و «ترابوزان»، فرهنگ شاهنامه نرمنرمک به آبادیها و روستاهای گرجینشین راه پیدا میکرد و نامهای آن از رستم و کیخسرو و تهماسب و سام و تهمورث و نریمان و جمشید و دیگران بهصورت نامهای ملی و بومی درمیآمد و داستانهای شاهنامه آرایهبخش عروسیها و سوگواریها میگردید.
با همهی اینها از یاد نباید برد که تا سدههایی پیاپی این شهر باکو بود که خود به تنهایی پایتختِ آباد و پُررونق و گرم شاهنامهخوانی در همهی سرزمینهای قفقاز از کرانههای باختری دریای مازندران تا دریای سیاه به شمار میرفت. این دوران که از سدههای چهارم و پنجم و همزمان با اوج و شکوفایی فرمانروایان شروانشاه آغاز میشد و تا روزگاران نزدیک به ما ادامه یافت، بهگونهای شگرف تاریخ این شهر و مردمان آن را با شاهنامه و جهان حماسی آن پیوند داد. پس از جدایی هفده شهر قفقاز از پیکر ایران نیز شگفتانگیز است که تنها اندک زمانی دیگر، خیزابههای گرایش به شاهنامهخوانی، بهناگاه از همهجای اران و شروان و داغستان سر برآورد و در شهر باکو به اوج خود رسید. در همان زمان عباسقلیآقا باکیخانف، تاریخنگار قفقازی که مدتی کارگزار دولت روس در همان حدود بود و در سالهای پایانی عمر خود از همهی آن کردهها بهسختی ابراز پشیمانی میکرد، انجمنی ادبی را به نام «انجمن گلستان» در شهر باکو بنیاد گذارد که هدف آن پاسداری از موقعیت زبان فارسی در قفقاز و منطقه بود. انجمن گلستان بسیار زود به محفلی بدل شد که شاهنامهپردازان و شاهنامهپژوهانِ باکو میتوانستند در آن رفتوآمد کنند و از تازهترین دیدگاههای همتایان خود در زمینهی شاهنامهشناسی آگاه شوند.
در پایان سدهی نوزدهم و آغاز سدهی بیستم میلادی نفوذ و تأثیر شگرف شاهنامه در سراسر «اران» و «شروان» و بهویژه در شهر باکو به مرحلهی شگفتانگیزتری رسید و سرتاسر منطقه را به پا خیزاند؛ چنانکه استقبال از شاهنامهخوانی و شاهنامهشناسی و نیز پژوهش در داستانهای آن و همچنین شرح و تفسیر اندیشههای حکیم توس که همهی عمر خود را نهتنها در غم ایرانیانِ سرتاسر گیتی، بلکه در غم همهی آدمیان گریسته بود، در آستانهی فروپاشی حکومت تزاری یک بار دیگر باعث شد تا نام و یاد فردوسی و شاهنامه در باکو و بیشتر سرزمینهای قفقاز کمابیش بر سر زبانها افتد و به یکی از انگیزههای بیداری و خیزش مردم اران بدل گردد.
در این هنگام در شهر باکو در هر کوی و برزن آیینهای شاهنامهخوانی با شور و علاقهی تمام در میان لایههای گوناگون از ثروتمندان و بازاریان و هنرمندان و سرایندگان و صنعتگران و نیز دارندگان چاههای نفتی تا تودههای پایین، همانند خوانندگان و مطربان و کارگران و جاشویان برگزار میشده است؛ چنانکه در سال 1280 خورشیدی هنگامی که «شهرتیار»، شاهنامهخوان پرآوازهی لنکرانی بهخواهش گروهی از ریشسفیدان و بزرگان شهر باکو به این شهر آمد، از دیدن رونق بازار شاهنامهخوانی و شاهنامهشناسی در آنجا شگفتزده شد. تنها در خانهی بازرگانان شناختهشدهای چون: حاجیضربعلی، حاجیآقادایی، حاجیرجبعلی و حاجییونس که از بزرگان باکو بودند، هفتههای پیاپی از دمدمههای شامگاه تا بامدادان آیینهای شاهنامهخوانی با شکوه و رونق تمام برگزار میشده و اهالی شهر از نامداران تا گمنامان بهگونهی انبوه در آن شرکت میجستهاند، چنانکه «شهرتیار» خود نیز مدتی دراز در این آیینها حضور یافت و هفتههای پیاپی از شباهنگام تا بامدادان به شاهنامهخوانی پرداخت.
بهواقع در این دوران تاریخی از زیستِ اجتماعی و سیاسی شهر باکو بود که روح فردوسی در کالبد داستانهای شاهنامه، نهتنها در خانههای اشرافزادگان و مهتران، بلکه در میان لایههای پایین آن در قهوهخانهها و مهمانسراها و کاروانسراها و اسکلهها و سراچهها و دیگر جاها نفوذ کرده و همهی آنها را بهگونههای رازآمیز به زیر خود گرفته بود. در این هنگامه همهی مردم از کارگران ژندهپوش و بینوای چاههای نفتی و جاشویان و عملگانِ تهیدستِ باراندازهای ساحلِ پر ازدحام تا گروه متمکنان و توانگران و حتا فرمانروایانِ راستین و بههرحال روستبار آن سامان، با جهان پر رمز و راز و حماسی حکیم توس پیوستگیها مییافتند و مهرها میورزیدند.
این جهانِ آمیخته با افسون که قلم افسونگر حکیم توس بهیاری داستانهای نغز و دلکش، آن را پر و پیمان و رنگارنگ ساخته بود، بهویژه در شبهای دراز و شاعرانهی زمستانهای قفقاز، انجمنها و محفلهای گوناگون را از نشئهها میآکند و همنشین دلباختگان و دلسوختگان و دلشدگان میگردید و خاطرها را از یاد گذشتههای تلخ و شیرین میانباشت و بدینسان بر رنگارنگی شبنشینیهای ازیادنرفتنی باکوی غرق در ثروتِ بادآوردهی ناشی از نفت، بسیار میافزود.
از میان همهی داستانهایی که شبهای سرد زمستان باکو را به بامگاه میپیوست، کمتر داستانی همانند قهرمانیهای رستم با پیشواز و اقبالِ همگان روبهرو میشد؛ بهویژه از آن رو که او تنها کسی بود که میتوانست کین ایرانیانِ ستمدیده و از آن میان، کین سیاوش شهید را که مردم باکو بسیار بدان دلبستگی نشان میدادند، بستاند. از همین رو نقالانِ شاهنامه دوستتر میداشتند داستانهای خود را از میان «رستمنامه» برگزینند. حتا از آغاز سدهی بیستم میلادی شاهنامه در سرتاسر منطقهی قفقاز شرقی به «رستمنامه» آوازه داشت و از همین روی بود که در ستایش رستم در میان مردم کوچه و بازار، مثلها و افسانهها و داستانها و نغمهها و ترانههای بیشماری ساخته و پرداخته شده و سر زبانها افتاده بود و همگان از قهرمانان شاهنامه در همانندگوییها و تشبیهسازیها و کنایهپردازیهای خود، بهویژه در آهنگها و سرودها و قصههای عامیانه بهرهها میبردند.
از این گذشته، هنرمندان نیز در پدید آوردن اثرهای نفیس و ماندنیِ خود، از داستان رستم و شرح قهرمانیهای او فراوان بهره میگرفتند. آنچه امروزه نیز بر در و دیوار بسیاری از خانههای باشکوه تاریخی و نیز دیوارهی برخی قهوهخانهها و همچنین کارهای دستی قالیبافان و گچکاران و بافندگان و پردهدوزان و دیگر هنرمندانِ آن روزگاران بهشکل نقاشیهایی از نبردهای طولانی رستم با پلیدان و اهریمنان برجای مانده است، گواه این مدعا میتواند باشد. در روزهای جشن نوروز، مغازهداران مغازههای خود را با با نقاشیهای رستم زال میآراستند و این کار نهتنها بهصورت یک عادت همگانی درآمده بود، بلکه باعث شده بود رستم ِشاهنامه کمکم بهشکل یک اسطورهی ملی برای همهی مردم قفقاز نیز درآید. همچنین، در زورخانههای شهر باکو، بازی «میل» بر پایهی بخشهای هیجانآور شاهنامه با شیوهای ویژه انجام میگرفت و حتا در آیین جشن قربان در هنگام درود فرستادن به امیر مؤمنان، علی(ع)، سیمای رستم ترسیم میگردید و بدینسان رستم به درجهی قدسی و اعلا میرسید.
آنچه از دل این شرایط شگفتانگیز بیرون میآمد، دغدغهای بود که دامنهی آن هر روز گسترده میشد و اندکاندک برای گروهی از زمامداران منطقهی قفقاز، از فرمانروایانِ روس تا حاکمان بومی بهصورت یک هراس همیشگی درمیآمد. در همان کشوقوس گاهی دیده شده بود که در هنگام خوانده شدن برخی از نوحههای شاهنامه مانند نوحهی پرگداز و جانسوز تهمینه در مرگ سهراب جوان، چگونه همهی مردم از شدت تأثر به تلخی گریستهاند. نیز دیده شده بود که چهگونه در بیان مرگ سیاوش از زبان نقالان شاهنامه، آه گریهآلود مردان و زنان بیشماری از نهادها بر آمده و با سوگسرایی پیر توس در سر بریده شدنِ بیگناهانهی او، همسراییها کرده است. حتا دیده شده بود که مأموران تزاری چهگونه ناچار بودهاند در آیینهای شاهنامهخوانی در بخش «مرگ سیاوش» آنجا که مردم تحت تأثیر روح قهرمانی رستم قرار میگرفتهاند، به دلیل هراسی ناشناخته، از ادامهی شاهنامهخوانی جلوگیری کنند. از این نظر، شاهنامهخوانی نهتنها روح همبستگی و یگانگی همگانی را در شهر باکو برمیانگیخت، بلکه روح ایرانی را همچنان در رگوپی کوچهها و خیابانهای آن زنده نگهمیداشت.
از آن پس، بهویژه در دهههای پایانی سدهی سیزدهم خورشیدی، بسیار کوشیده شد تا شاهنامهخوانی منع گردد و بهجای آن آیینهای غیرملی جایگزین شود؛ اما گویی این کار دستکم در شرایط آن روزگار ناشدنی بود. چرا که شاهنامه دیگر به میان مردم راه یافته بود و در دلهای بیشمار شیفتگانی که از گذر زمان با آن پیوستگیها یافته بودند، جای گرفته بود. چنانکه در همین دوره از تاریخ شهر باکو بود که شاهنامه به پشت درهای خانهها انتقال یافت و در حلقههای کوچک خانوادگی به زندگی خود ادامه داد و پس از آن تا مدتهای طولانی که با برآمدنِ بلشویکها در این شهر همراه بود، هرگز ایستانده نشد.
بلشویکها و از آن پس شورویها بیآنکه قدرشناس شاهنامه و نقش تاریخی او در خیزاندن مردمان قفقاز علیه حکومت تزاری باشند، از فردای به قدرت رسیدن کوشیدند تا کار ناشدنیای را که کارگزاران تزاری برای از صحنه بیرون راندنِ شاهنامه از زندگانی مردم باکو آغاز کرده بودند، به انجام برسانند. از این رو اندکی پس از رسیدنِ بلشویکها به باکو، نبرد گستردهای علیه شاهنامه آغاز گردید. جنگافزار آنها در این نبرد نابرابر چیزی نبود مگر ایدئولوژی، اپرا و اعدام. بهشتاب شاهنامهخوانی در ظاهر به عنوان یکی از نمادهای بورژوازی و در واقع در هراس از تداوم فرهنگ ایرانی در باکو از همهی تماشاخانهها و میدانها و جایگاههای همگانی برچیده شد و جای آن را افزون بر میتینگها و سخنرانیهای دور و دراز حزبی و عقیدتی، برگزاری اپراهای جورواجور از گونهای از یک ادبیات نوظهور و ناشناختهی تاتاری که لعاب تندی از یک ادبیات ترجمهشدهی خلقی بر چهره داشت، فراگرفت. همچنین، بسیاری از شاهنامهخوانان باکو به بهانههای گوناگون یا به جوخهی آتش سپرده شدند، یا دستوپابسته در کین ایدئولوژیکِ فرمانروایان نوپیدا در دریا غرق شدند و یا به سیبریه فرستاده شدند.
از آن پس مردم باکو از شنیدن صدای شاهنامهخوانی در جایجای شهر خود محروم شدند. با این حال گهگداری دیده شده بود که صدای پای درویشی گمنام یا شاهنامهخوانی ناشناس که باری از دست و گزندِ پاکسازیهای عقیدتی جان به در برده بود، در حالی که بیتهایی از رستمنامه بر لب داشت، در کوچههای شهر نفتی میپیچید. یکچند در میان مردم کوچه و بازار این صدا به صدای پای تهمتن ماننده شده بود که گویی برای رهایی باکو از دست بیریشگانِ نوپیدا از آنجا سر درآورده است. با این حال آن صداها نیز نرمنرمک خاموش شدند و از یادها رفتند تا به اکنون. توگویی در این شهر چنان صداهایی هرگز نبوده است.
در آشفتهبازار باکوی امروز، هرچند بازگویی همهی آنچه گفته شد، بهتنهایی میتواند گوینده را در معرض سیلابی از سنگاندازیهای خردهگیرانِ بیخبر قرار دهد، تاریخ را از بازگویی و راستگویی گریزی و هراسی نیست. باکو، همان باکوی کهنسال و گرامی، شاید در درازنای عمر طولانی خود ناچار باشد یکچندی در درون خوابی خودخواسته، نهتنها خاطرهی صدای گام زدنهای بعدازظهریِ رستم دستان خود را که گویی هماره در کوچههای خاطرات غبارگرفتهی او طنین انداخته است، بلکه صداهای فراوان دیگری از همان دست را همچنان در دیروز و امروز و فردای خود ناشنیده بگیرد. اما با پژواک پیاپی همان صدا و صداهای دیگر در ژرفای روان بلند و وجدانِ همیشهبیدار خود چه خواهد کرد؟
برگرفته از :
www.iranboom.ir منبع آغازین : ماهنامهی «خواندنی»، شمارهی 85، بهمن و اسفند 1393
ویرایش :
امیریاشار فیلا همزمان با روز پاسداشت فردوسی پاکزاد، این روزنوشتها را هم ببینید :
ـ «دلم برفروز» ؛ نیایـشی از زبان فردوسی پاکزاد
ـ عشق به شاهنامه و فردوسی در آذربایجان
ـ نکوکارتر زو به ایران کسی / نبودهست کآورد نیکی بسی
ـ عکسهایی از بنای پیشینِ آرامگاه فردوسی پاکزاد
ـ «کاخ بلند» برای بچههای ایران
ـ دیرینهترین نسخهی خطی شاهنامهی فردوسی ، در دسترس کاربران اینترنت
ـ دوندهی ایرانی بهجای «ماراتن»، 44 کیلومتر «راه شاهنامه» را دوید
ـ شما داشتید ، ما نداشتیم
ـ شعری زیبا از حکیم ابولقاسم فردوسی
ـ شاهنامه
ـ بزرگداشت فردوسی بزرگ
ـ فردوسی در کتاب رکوردهای گینس