www.iiiWe.com » «مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خُرد ...»

 صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 «مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خُرد ...» بخش عمومی

7


نُه سال پیش، وقتی نخستین شماره‌ی مجله‌ی «هنر پارسی» با سر و ریختی نفیس و محتوایی آبرومند درآمد، با این که در شناسنامه‌ی نشریه نامم چند سطر پایین‌تر از نام زنده‌یاد زاون قوکاسیان (سردبیر «هنر پارسی») در زمره‌ی دست‌اندرکارانِ «هنر پارسی» نوشته شده بود، هنوز او را از نزدیک ندیده بودم؛ و فقط دورادور می‌دانستم که منتقد سینمایی معتبری است و کلاس‌هایش در دانشکده‌ی سینمای دانشگاه‌های سوره‌ی تهران و سپهر اصفهان، از آن کلاس‌های جان‌دار و الهام‌بخش و انگیزه‌آفرینی هستند که دانشجوها و مستمعانِ آزاد برایشان لحظه‌شماری می‌کنند.
این که من و آقای سردبیر پس از درآمدنِ شماره‌ی نخستِ نشریه هنوز با هم آشنا نشده بودیم و دیداری نداشتیم، به چه‌گونگیِ پیوستنِ من به «هنر پارسی» برمی‌گشت: خانم مدیرمسئول که مصمم بود «هنر پارسی» نشریه‌ای فاخر، باکیفیت و فرامرزی باشد و در عین حال همه‌ی کارهای تحریریه‌ای و اجرایی‌اش در اصفهان انجام بگیرد، پس از راضی کردنِ زاون برای پذیرفتن سردبیریِ نشریه، در تکاپو بود تا روزنامه‌نگارانِ فعالِ دیگر رسانه‌های اصفهان را نیز شناسایی و به پیوستن به «هنر پارسی» ترغیب کند. با این رویکرد، کارنامه‌ی ژورنالیستی من در پنج سالِ 79 تا 84 که عمدتاً در زمینه‌ی مسائل شهری، مهندسی و ساختمانی بود و در نشریه‌ی تخصصی و کشوریِ سازمان نظام مهندسی اصفهان («دانش‌نما») بازتاب و تمرکز یافته بود، نظر خانم مدیرمسئول را جلب کرده بود؛ و او با برشمردنِ تفاوت‌هایی که قرار بود «هنر پارسی» به رهبریِ زاون قوکاسیان با دیگر نشریه‌های فرهنگی ـ هنری داشته باشد، به من پیشنهاد کرد که به گروه دست‌اندرکارانِ مجله‌اش بپیوندم. من هم که همواره کارها و رویکردهای متفاوتِ رسانه‌ای ـ مانند آنچه علی میرزایی در «دانشمند» و «نگاه نو»، قیصر امین‌پور در «سروش نوجوان»، توفیق حیدرزاده در «نجوم»، حسن نمکدوست در «دانشگر» و سیروس برزو در «مرزهای بی‌کران فضا» انجام داده بودند ـ را می‌ستودم و شورِ پیمودنِ راه‌های تازه و تجربه کردنِ زمینه‌های ناآزموده را به سر داشتم، پیشنهاد مدیرمسئول «هنر پارسی» را مشتاقانه پذیرفتم.


برای شماره‌ی یکم «هنر پارسی» که آن هنگام زیر چاپ بود و در پاییز سال 1384 بیرون آمد، من کار چندانی نکرده بودم (تنها انجام و تنظیم یک گفت‌وگو با هنرمند پاپیه‌ماشه‌کار اصفهانی) و تازه از شماره‌ی دوم قرار بود به‌طور رسمی همکاری‌ام را آغاز کنم. با این حال، خانم مدیرمسئول که دوست داشت در شناسنامه‌ی شماره‌ی نخست جمعِ همه‌ی دعوت‌شدگانش جمع باشد، نام مرا هم به‌عنوان «مسئول امور بازرگانی» به جمع نام‌های دست‌اندرکارانِ «هنر پارسی» افزود. من هم چون به سفارش استادانم در دوره‌های مقدماتی و پیشرفته‌ی ژورنالیسم (آقایان: صدیقی، جلالی، نمکدوست، قاضی‌زاده و مختاری) آماده‌ی آزمودنِ هر تجربه‌ای در ارتباط با مطبوعات و روزنامه‌نگاری بودم و در نشریه‌ی نظام مهندسی هم پیشینه‌ی گرفتن آگهی و عقد قرارداد تبلیغات را داشتم، مشکلی با این عنوان و سِمت نداشتم. اما در ضمن حواسم به این نکته هم بود که «عنصر تحمیل‌شده‌ی مدیرمسئول به سردبیر» قلمداد نشوم. این بود که پس از به چاپ رسیدنِ شماره‌ی یکم «هنر پارسی»، نخست با زیر و رو کردن و خواندنِ موشکافانه‌ی همه‌ی مطالب مجله کوشیدم تفاوت‌های نویدداده‌شده‌ی خانم مدیرمسئول را بیابم و با رویکرد و چهارچوب ذهنی و دیدگاه‌های زاون آشنا شوم؛ و سپس در نخستین فرصتی که برای دیدار و گفت‌وگو با زاون دست داد، تلاش کردم از روحیات و شیوه‌های کاریِ او چیزهایی دریابم؛ و بی‌اغراق او را آن‌قدر پذیرنده، فرهنگ‌مدار، هنردوست، مهربان، متشخص، منعطف و درعین‌حال متعهد به کار و هدفش یافتم، که دیگر هیچگاه آن بیم و هراسِ «تحمیلی بودن» به سراغم نیامد و لذتِ بی‌مانندِ کار کردن با سردبیری فهیم و معتبر را نیز چشیدم.


شماره‌ی نخستِ «هنر پارسی» که چاپی چهاررنگ و درخور بر روی کاغذ گلاسه‌ی اعلا داشت، هم به لحاظ مطالب و محتواهای آماده‌شده و هم از منظر نام‌دارانی که به‌خاطر نام و اعتبار زاون برای شماره‌ی آغازینِ یک نشریه‌ی نوپا دست‌به‌قلم شده بودند، به‌راستی نویدبخش و امیدوارکننده بود:
در بخش «سینما»ی مجله، بخش ویژه‌ی خواندنی و پُر و پیمانی برا‌ی بیستمین جشنواره‌ی فیلم‌های کودکان و نوجوانانِ اصفهان آماده شده بود و تک‌نگاری‌هایی هم درباره‌ی جشنواره‌ی فیلم جیفونی، کارنامه‌ی امیر کاستاریکا، مجید مجیدی از دید منتقدان غربی، فیلم «دیشب باباتو دیدم آیدا» و کارنامه‌ی سیروس حسن‌پور آمده بود.
در بخش «موسیقی» مجله، یاد مجتبی میرزاده (موسیقی‌دانِ کاربلد و نوازنده‌ی چیره‌دست) در نوشته‌هایی از مسعود رضایی‌نژاد، مجتبی صادقی، نصرت کریمی و گفت‌وگویی که خود زاون با نعمت‌اله ستوده انجام داده بود، گرامی داشته شده بود؛ و زنده‌یاد دکتر ساسان سپنتا در نوشتاری به تحلیل کارنامه‌ی شادروان استاد فرامرز پایور پرداخته بود. مطالبی هم درباره‌ی موسیقی ردیفی و تعزیه‌خوانی و یادگیری بداهه‌نوازی از مجید رفیعیان و آربی بابومیان، این بخش را تکمیل می‌کرد.
بخش «معماری» مجله ـ که ظاهراً مدیرمسئول برای پربار شدنش، به همکاری‌های بعدیِ من بسیار امید بسته بود و همین را به زاون هم وعده داده بود ـ تنها یک مطلب داشت: «معماری مرگ»، که در واقع شرح میزگرد و گفت‌وشنودی درباره‌ی جانمایی و معماریِ گورستان‌ها بود و آن را مدیا کاشیگر تنظیم و آماده کرده بود.
بخش «ادبیات» نشریه هم چهار نوشتار کوتاه اما سودمند و خواندنی داشت: «معرفی سُل اشتاین» و «نگاهی به شعرهای نسرین جافری» به قلم حسن صفدری، «حاشیه‌ای بر گفت‌وگوی جمشید بهنام و رامین جهانبگلو در کتاب "تمدن و تجدد"» به قلم خسرو جعفرزاده، و «داستانی که می‌نویسیم» نوشته‌ی زنده‌یاد احمد بیگدلی.
دو بخش «تجسمی» و «هنرهای سنتی» مجله نیز با نوشته‌هایی از شادروان کیوان قدرخواه، مجید عقیلی و جعفر جعفرصالحی و گفت‌وگویی که من با کریم مصور طاهری درباره‌ی هنر پاپیه‌ماشه انجام داده بودم، به‌لحاظ رویکرد نو و جذابیت، از دیگر بخش‌ها و نوشته‌های شماره‌ی نخست چیزی کم نداشتند.
در راستای دست‌یابی به هدف فرامرزی بودنِ نشریه، چکیده‌ای از مطالب مجله نیز به زبان انگلیسی در هژده صفحه آماده و به بخش پایانی مجله افزوده شده بود، که برگردان از پارسی و آماده‌سازیِ آن را هلن اولیایی‌نیا بر عهده داشت.

خود زاون در «سخن سردبیر» شماره‌ی نخست نوشته بود:
«روزگاری زبان و هنر پارسی قلمرو گسترده‌ای در خاورزمین داشت: از سویی تمام آسیای صغیر و بین‌النهرین و از سویی دیگر، تمامی خراسان بزرگ تا عمق چین، و از دیگرسو شبه‌قاره‌ی هند را دربرمی‌گرفت و بیهوده نبود که ابن‌بطوطه خبر از خوانده شدنِ شعرهای فارسی به‌وسیله‌ی خنیاگران چینی می‌داد و حافظ به‌درستی می‌سرود:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند / زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود.
و می‌دانیم که بنگاله نه در کنار ایران، که در اقصای هندوستان است و امروز بنگلادش خوانده می‌شود.
اگر نمی‌توان به آن عصر زرین بازگشت، دست‌کم باید از این پیشینه و این ظرفیت باخبر بود و برای یادآوری آن تلاش کرد. کار ما با نشر این ماه‌نامه، دست یازیدن به چنین تلاشی است. زبان و هنر پارسی آن ظرفیت را دارد که به همه‌ی زمینه‌های فرهنگی بپردازد و ما بر آن‌ایم که در این مجله چنین کنیم و بکوشیم بازتاب‌دهنده‌ی شئون و جنبه‌های گوناگون هنر و فرهنگِ پارسی نزد مخاطبان خود باشیم؛ و در این راه، از همکاریِ بسیاری از اهل هنر و فرهنگ و کارشناسان و صاحب‌نظران امروزی و آگاه برخورداریم. ما سعی خود را خواهیم کرد که این نشریه‌ی نوبنیاد ندادهنده‌ی نیرومندی برای ارزش‌های نوین و کلاسیکِ هنر و فرهنگِ پارسی باشد. در این راه که چندان هموار هم نیست، آنچه نیاز داریم، حمایت و ارزش‌گذاریِ راستین شماست؛ ارزش‌گذاری نه لزوماً به‌معنای تأیید، که انتقاد و تذکر هم هست. دست ما را بگیرید. دست‌تان را در این دم آغازین می‌فشاریم.»


آقای سردبیر نازنین وقتی در نخستین یادداشت و دیباچه‌اش نوشت «این راه چندان هموار هم نیست...»، گویی پیشاپیش آگاهی داشت که صاحب‌امتیاز و تصمیم‌گیران و جهت‌دهندگانِ همین نشریه‌ی نفیس که فاخر بودنش را وام‌دار اعتبار او و نام «زاون قوکاسیان» بودند، در نزدیک به یک سالِ پس از آن، چه جفایی بر او روا خواهند داشت ...
و جالب آن که آقایان و خانم‌هایی از همین قماش که نگاه‌شان به فرهنگ و هنر، در همان مایه‌های شیفتگی در برابر زرق و برقِ مال‌ها و برج‌های امارات و اجناس لوکس تجملاتی است، پس از آن همه جفاکاری در حق زاون نازنین، بی آن که در هنگام شدت یافتن بیماری‌اش احوالی از او پرسیده باشند، پس از درگذشتِ زاون در نخستین روز اسفند 1393، تا چندین هفته در برابر دوربین‌ها و ضبط‌صوت‌ها ژست و لحنی غم‌زده به خود می‌گرفتند و با آه‌های کش‌دار و خاطره‌های ساختگی، تلاش می‌کردند خودشان را به زاون بچسبانند و به‌واسطه‌ی نام «زاون قوکاسیان» برای خودشان وجهه و آبرویی دست‌وپا کنند. یکی از آن‌ها وقاحت را به جایی رسانده بود که خوراکِ مصاحبه‌هایش درباره‌ی زاون را از این‌جا و آن‌جا جمع می‌کرد و از شایعه‌ها هم نمی‌گذشت. این شخصیت مشعشع حدود یک هفته پس از درگذشتِ زاون به من پیامک داد: «شما که سال‌هاست مقیم محله‌ی جلفایی، خبر داری چرا این اواخر خونه‌ی زاون بیرون از جلفا بوده؟ راسته که بعداز یه شکست عشقی با خودش عهد کرده دیگه توی جلفا ساکن نباشه؟»
و پاسخ من در برابر این پرسش ابلهانه، چه می‌توانست باشد مگر سکوت و خاموشی؟


داستانِ آن جفای سترگ ـ که من بازگفتن و فاش کردنش را بر خود بایسته و واجب می‌دانم ـ از این قرار است:
پس از منتشر شدنِ نخستین شماره‌ی «هنر پارسی» با آن سر و شکلِ چشم‌نواز و درون‌مایه‌ی درخشان، بسیاری از هنرمندان و اهالی دشوارپسند فرهنگ، مشتاقانه مطالب، نوشته‌ها و دستاوردهای هنری و فرهنگی‌شان را برای انتشار در اختیار زاون می‌گذاشتند و هر درخواست و سفارش زاون را هم بی‌درنگ می‌پذیرفتند؛ و «هنر پارسی» داشت یکی از کانون‌ها و پایگاه‌های فرهنگ‌پروری در عرصه‌ی مطبوعات ایران می‌شد.
از میان کسانی که در آن چند شماره‌ی درخشانِ آغازین برای «هنر پارسی» چیز نوشتند، خسرو جعفرزاده، علی‌اکبر تقوایی، مینو فرشچی، بابک احمدی، ویدا مشایخی، جمشید ارجمند، ناهید دایی‌جواد، احمدرضا نقی‌زاده، احمد الهی یاسچیلو، کیوان قدرخواه، مژگان مهدوی‌زاده، احمد بیگدلی، هلن اولیایی‌نیا، آزیتا برج‌خوانی، سرور عبدالوهاب، آریو کیانوش، نعمت‌اله ستوده، دایوش مهرجویی، ناهید طباطبایی، جمشید مشایخی، گرجی مرزبان، سهراب زمان، خاچیک خاچر، حسین مزاجی، م. آتایان، افسانه سرشوق، هوشنگ حریرچیان، اردوان تراکمه، شهداد گلستانه، مهدی سجادی نایینی، محمدسعید محصصی، محمد سیاه‌رستمی، جهانگیر هدایت، عطیه اسداللهی، عبدالحسین رفیعی، محمود سلمانی، برهان‌الدین حسینی، عباس عبدی، چنگیز عصارین، محمود حسینی‌زاد و امید شمس را می‌توان نام برد. در همین بستر پویا و دلپذیر فرهنگی، همکاری‌های من هم با «هنر پارسی» گسترده‌تر شد و با اعتماد و نظر مساعد زاون، ویراستاری و مدیریت امور اجرایی مجله به عهده‌ی من گذاشته شد. عبارت «مسئول امور بازرگانی» نیز، هم در شناسنامه‌ی نشریه و هم در روند کارها، به همکاری دیگر واگذار شد.
در پس این پویاییِ شکوفنده‌ی فرهنگی اما، قضایا به گونه‌ای دیگر داشت پیش می‌رفت: انتظاراتِ تصمیم‌گیرانِ نه‌چندان فرهنگیِ مجله ـ که ظاهراً حساب ویژه‌ای برای بازگشتِ سرمایه و سودآوریِ این نشریه‌ی نفیس در همان چند شماره‌ی نخست باز کرده بودند ـ برآورده نشد و آن‌ها از میزان فروش و اشتراک و درآمد آگهی‌ها ناراضی و سرخورده شده بودند؛ و به بهانه‌ی سنگین بودنِ هزینه‌های چاپ و کاغذ، به تکاپو افتادند تا هر آنچه را از نسخ مجله و صفحه‌های ویژه و اعتبار و شأنِ نشریه می‌توانند، به پول نزدیک کنند. این‌گونه بود که با وجود ناخشنودیِ زاون و برخلاف خواست و پسند او، کم‌کم سر و کله‌ی مطالب ایران‌گردی و بخش‌های ویژه‌ی گردشگری و روابط عمومی در مجله پیدا شد؛ که در واقع، محمل‌هایی برای جذب آگهی‌های هتل‌ها و مراکز اقامتی و گرفتن ارقام درشت از روابط‌عمومی‌های سازمان‌ها و نهادها بودند. با این همه، سردبیر نازنین با آن نگاه خوش‌بین و مثبت‌نگر، کار خودش را می‌کرد و می‌کوشید اعتبار فرهنگی و هنریِ مجله را همچنان بالا نگه‌دارد؛ تا این که صاحب‌امتیاز مجله که تب تند و فراگیر آن روزها برای اقامت در امارات گریبان او را هم گرفته بود، به بهانه‌ی حضور نداشتن در ایران، طی قراردادی، عنوان «قائم‌مقام مدیرمسئول» را به جوانکی تازه‌به‌دوران‌رسیده و بیگانه با فرهنگ، به نام «ش. الف» فروخت. بعدها آشکار شد که در پشت پرده‌ی آن رپرتاژ‌آگهی‌های به‌ظاهر نامحسوس و آزارنده هم که مجله را در سراشیبی سرنگونی انداختند، همین آقای «ش. الف» حضور داشته است.
دخالت‌های نابه‌جا و کژرفتاری‌های این جوانک، و به‌ویژه فرومایگی‌های مبتذلی که برای مطرح کردنِ خودش و باد کردنِ نامش و گشودنِ عقده‌ی حقارتش انجام می‌داد (برای نمونه: چاپ عکسی بزرگ از خودش در کنار یادداشتی کوتاه و کم‌مایه و کلیشه‌ای در «سرمقاله»ی هر شماره)، زاون را بسیار آزرده‌خاطر می‌کرد؛ اما او بردبارانه همه‌ی آن بی‌فرهنگی‌ها را تاب می‌آورد و معتقد بود تا زمانی که حتا دو صفحه فضا برای کار فرهنگی داشته باشد، نباید میدان را خالی کند (نقل به مضمون از یکی از مکالمه‌های تلفنیِ او). آقای سردبیر نازنین، با آن خوی بخشنده و ژرفای نگاهش، بیم آن را داشت که مبادا تفاوت فاحش دیدگاه‌های «ش. الف» با رویکرد فرهنگیِ خودش، به خوانندگان و مخاطبان مجله منتقل شود؛ و بزرگوارانه می‌کوشید تا آن چالش‌ها از دفتر نشریه فراتر نروند و در مجله به‌شکل دوپارگی و دوپارچگی بازتاب نیابند. برای نمونه، در «سخن سردبیر» شماره‌ی یازدهم مجله (آذر و دی 1385)، پس از اشاره به درگذشتِ زنده‌یاد دکتر لطف‌الله هنرفر، اصفهان‌شناس برجسته (با این عبارت که: «مُردنِ این خواجه نه کاری‌ست خُرد»)، و یادکردی از فرخ غفاری، نویسنده و فیلم‌ساز خوش‌قریحه، و یادآوریِ هفتادمین سالگرد پایه‌گذاریِ هنرستان هنرهای زیبای اصفهان (که آن را «رویداد فرخنده» خوانده بود)، تلاش کرد درج نوشته‌های نامرتبط با فرهنگ و هنر را با نوشتن این جمله‌ها اندکی موجه بنماید: «خوانندگان و دوستان‌مان شاهد بوده‌اند که "هنر پارسی" برای آن که تأثیرگذاری و نفوذ و عملکرد وسیع‌تر و عمیق‌تری داشته باشد، تجربه‌ها و کوشش‌های متفاوتی کرده است. امیدواریم بتوانیم بخشی از هر شماره را به هنر و فرهنگ عمومی منطقه‌ای از میهن عزیزمان اختصاص دهیم. داوری درباره‌ی آنچه کرده‌ایم، با شما ...».

اما این نرم‌خویی‌ها و مدارا کردن‌ها سودی نبخشید و «ش. الف» که می‌پنداشت پس از چندین شماره «قائم‌مقام مدیرمسئول» بودن و در بوق کردنِ نام و عنوانش، دیگر می‌تواند خودش و نشریه را از زیر سایه‌ی ـ به‌زعم او سنگینِ ـ «زاون قوکاسیان» بیرون بکشد، چنان کژرفتاریِ سخیفی از خود نشان داد که در اسفند 1385، درحالی‌که داشتم با لذت بخش ویژه‌ی «جهانبخش سلطانی» و گفت‌وگوی خواندنیِ زاون با او را ویرایش می‌کردم و حاشیه‌نوشته‌های دست‌نویسِ زاون بر نسخه‌ی تایپ‌شده‌ی مقدماتی را روی متن اعمال می‌کردم، خبر رسید که سردبیر نازنین، عطای سردبیریِ «هنر پارسی» را به لقایش بخشیده ... و داستانِ «هنر پارسیِ» فاخر و سردبیر معتبرش ـ تقریباً ـ به نقطه‌ی پایان رسید.


اما بشنوید از فرجام «ش. الف»؛ او که با گذراندنِ یکی دو کارگاه یک‌روزه همه‌جا خودش را کارشناس روابط عمومی و نظریه‌پرداز در امور ارتباطات با گرایش گردشگری معرفی می‌کرد، سرانجام در یکی از هتل‌هایی که دروغ‌هایش را باور کرده و مسئولیتی به او داده بودند، به جرم برقراری رابطه‌ی نامشروع دستگیر و از صحنه‌ی همه‌ی مشاغلِ پرطمطراق و نان‌وآب‌داری که برای خودش دست‌وپا کرده بود، محو شد.
با این رخداد، صاحب‌امتیاز «هنر پارسی» نیز که در کوتاه‌زمانی هم سردبیر معتبر و همکارانِ متعهدِ تحریریه‌ای و اجرایی‌اش، و هم خریدار عنوان «قائم‌مقام مدیرمسئول» را از کف داده بود و وجهه و آبروی نشریه را هم در آستانه‌ی بر باد رفتن می‌دید، نخست کوشید با سپردن مدیرمسئولیِ نشریه به شخصی دیگر (مجتبی خلیقی‌نژاد)، زاون را متقاعد کند که بازگردد؛ که شماره‌ی سیزدهم «هنر پارسی» (دربردارنده‌ی بخش ویژه‌ی «خلیج فارس» و یادنامه‌ی خسرو شکیبایی) در همین دوره منتشر شد. اما چون اختلاف دیدگاه‌ها بنیادین بودند و خانه از پای‌بست ویران بود، این همکاری بار دیگر به بن‌بست رسید و صاحب‌امتیاز هم چاره را در آن دید که بر آنچه از «هنر پارسی» بر جا مانده بود، چوب حراج بزند؛ و امتیاز نشریه را به گروهی که می‌خواستند مجله‌ای در زمینه‌ی گل‌آرایی و روبان‌دوزی و آشپزی و شیرینی‌پزی دربیاورند، فروخت.
«هنر پارسی» پس از چند بار دست‌به‌دست شدن میان تنی چند از برگزارکنندگانِ کلاس‌های آشپزی و شیرینی‌پزی و دوزندگی و سفره‌آرایی، به «هنرآذین» تغییر نام یافت و به خیل نشریاتِ زرد عامه‌پسندی پیوست که جایگاه هنر را به حد هنرهای خانگی و آشپزخانگی فرومی‌کاهند و محدود می‌کنند.


نمی‌دانم زاون قوکاسیانِ نازنین با آن چهره‌ی همیشه‌گشاده و لبخند دوست‌داشتنی‌اش اگر نُه سال پیش می‌دانست که تنها نُه سال دیگر از زندگی‌اش مانده، آیا باز هم سردبیریِ «هنر پارسی» را می‌پذیرفت یا نه؛ آیا خودش را درگیر تنگ‌نظری‌ها و سودجویی‌ها و فرومایگی‌ها و بی‌فرهنگی‌های شماری تازه‌به‌دوران‌رسیده می‌کرد یا ترجیح می‌داد کتاب‌های نیمه‌کاره و نقدها و سرگذشت‌نامه‌های نیم‌نوشته‌اش را به پایان برساند. به‌هرحال، بخت با من یار بود که از نزدیک او را شناختم و برای چند ماه سعادتِ همکاری با او را یافتم و در یازده شماره‌ی درخشان از «هنر پارسی» نقش داشتم و شیرینیِ کار با سردبیریِ فرهنگ‌دوست و خوش‌قلب را چشیدم.

در آغازین روز اسفند 1393 وقتی با پیام یکی از دوستان از درگذشتِ زاون آگاه شدم، پیوسته تصویرهای جان‌داری که از زاون در ذهن و یادم حک شده‌اند، و همگی حاکی از مهربانی و فرهنگ‌مداری و مثبت‌اندیشی او هستند، پیش چشمم می‌آمدند؛ مانند تصویری که از نخستین و واپسین حضورم در خانه‌ی زاون (برای انجام گفت‌وگویی خودمانی با او برای «همشهری» اصفهان) در ذهنم مانده، و از حجم بالای آن همه کتاب و کاغذ و پوستر و اقلام فرهنگی که در هر گوشه‌ای و روی هر میزی و توی هر رف و قفسه‌ای به چشم می‌خورد، به شگفت آمده بودم.
یکی دیگر از پُررنگ‌ترین خاطره‌هایم از زاون، به آن شبی از سال 1391 بازمی‌گردد که در خانه‌ی دوستی هنرمند و هنردوست میهمان بودیم و قرار بود به انتخاب زاون فیلمی را دور هم تماشا و درباره‌اش گفت‌وگو کنیم. زاون دوتا فیلم کوتاه آورده بود: «سینما سگ»، ساخته‌ی احمد شاهدلو، و یک فیلم دیگر که نام سازنده‌اش یادم نیست. نخست «سینما سگ» را دیدیم و همه به‌اتفاق آن را ستودیم و هرکس یکی ـ دوتا از نکات درخور تحسینش را برشمرد. فیلم دوم نخستین ساخته‌ی کارگردانش و درباره‌ی شکل‌گیری ارتباطی کلامی میان یک دختربچه (در ایوان خانه) و یک سرباز وظیفه (در کوچه‌ی نزدیک دیوار پادگان) بود. فیلم که به پایان رسید، توجه تقریباً همه‌ی حاضران به نقاط ضعف فیلم معطوف شده بود و آن را فیلمی آماتوری می‌دانستند. فقط زاون بود که با آن نگاه مثبت‌نگر خطاپوشش گفت: «اتفاقاً از دید من، به‌عنوان کار اول و با وجود نابازیگر بودنِ کسانی که نقش‌آفرینی کرده‌اند، کار قبول‌قبولی است و حتا از بعضی جنبه‌ها می‌تواندحرفه‌ای به حساب بیاید.»

همان‌جا بود که به راز آن لبخند همیشگی و رضایتِ درونی پایدار زاون پی بردم: او تا جایی که می‌شد، می‌کوشید فقط نیکی‌ها و زیبایی‌ها را ببیند؛ درست مانند همان فیلمی از «سرگی پاراجانف» که در نوجوانی و در یکی از دوره‌های جشنواره‌ی فیلم کودکان و نوجوانانِ اصفهان، در سینما قدس دیدم و در بحث و بررسیِ پس از نمایش فیلم، برای نخستین بار از دور زاون را دیدم که با شیفتگی و قدرشناسی در ستایش از فیلم سخن می‌گفت، و این که پاراجانف کوشیده در همه‌ی سکانس‌های فیلمش «زیبایی‌ها» را به تصویر بکشد و «نیکویی‌ها» را نشان بدهد.

با همین تصویر و آموزه از زاون بود که وقتی دورویی‌های عده‌ای فرصت‌طلب را دیدم که پس از درگذشتِ او مزورانه خودشان را در جمع دوستان و دوستدارانِ راستینِ زاون جای می‌دادند و به‌گونه‌ای چندش‌آور تلاش می‌کردند خود را دوست و همکار و حتا حامی زاون نشان دهند، تصمیم گرفتم در نخستین فرصتی که اندکی از تازگیِ مرگِ زاون کاسته شده و گرد و خاکِ نقش بازی کردن‌های ریاکاران فرونشسته باشد، با شرح جفایی که شماری سودجوی بی‌فرهنگِ پول‌پرست بر زاونِ نازنین‌مان روا داشتند، پرده از دورنگیِ این بی‌ریشگان بردارم، تا دغدغه‌مندانِ فرهنگ، از برخورد ناشایست و دلسردکننده‌ای که در سال‌های 85 تا 87 با یکی از فرهنگ‌پرورانِ این شهر و این کشور شد، آگاه شوند.


آقای سردبیر نازنین! زاون جان!
بر من ببخشای که این ادای دین را با تأخیر و نزدیک به سه ماه پس از پَر کشیدنت به انجام رساندم.
دل و دماغ نداشتم.
به‌ویژه تصویر آن روزهای واپسین‌ات بدجوری حالم را گرفته بود ...
غیر از من و دیگر شاگردان و دوستانت، اصفهان و جلفا هم بهارِ امسال چیزی کم داشتند و در خود فرو رفته بودند.
حق داشتند؛ شصت‌وچهار سال به داشتنِ فرزندی همچون تو بالیده و خو گرفته بودند ...
سپاس به‌خاطر همه‌ی چیزهای خوبی که برای ما در این شهر و در این کشور و در ذهن‌هایمان به جا گذاشتی.
بدرود! ...


شاگرد و همکار پیشین‌ات،
امیر یاشار فیلا




همچنین بنگرید به :










شنبه 16 خرداد 1394 ساعت 13:55  
 نظرات    
 
بهروز شیربان 13:18 یکشنبه 17 خرداد 1394
1
 بهروز شیربان
سپاس از این دل نوشته کوتاه
امیر یاشار فیلا 14:53 یکشنبه 17 خرداد 1394
1
 امیر یاشار فیلا

سپاس بابت اظهار لطف‌تان، جناب مهندس شیربان.

البته شما لطف دارید که می‌فرمایید «کوتاه»؛
از دید خودم که چندان هم کوتاه نیست،
و از همان هنگام که تصمیم به نوشتنش گرفتم، دغدغه‌ی نگنجیدنش در حوصله‌ی خوانندگان را داشتم ...

امیدوارم دیگر دوستان و همکاران هم مانند شما حوصله کنند و آن را از آغاز تا پایان بخوانند؛
که حق زاون عزیز بیش از این‌هاست.
امیر یاشار فیلا 01:27 یکشنبه 24 خرداد 1394
0
 امیر یاشار فیلا


زاون zaven

اگر با خواندنِ چند سطر بالا کنجکاو شده‌اید که بدانید داستان چه بوده است، می‌توانید متن کامل این خاطره را که
«ایرج روزدار» درباره‌ی زنده‌یاد زاون نوشته است، در وبلاگِ او در این نشانی بخوانید :


http://chessnice.blogfa.com/post-45.aspx
امیر یاشار فیلا 17:33 دوشنبه 25 خرداد 1394
0
 امیر یاشار فیلا

به دوستان و همکارانی که دوست‌دار و پی‌گیر موضوع‌هایی فرهنگی از این دست هستند، پیشنهاد می‌کنم نوشته‌ای کوتاه از علی خدایی (داستان‌نویس معاصر و یکی از دوستان نزدیک زنده‌یاد زاون) را که چند سال پیش در پی درگذشتِ مادر زاون نوشته بود، در چیدمانی دیگرسان و آسان‌خوان، در این‌جا بخوانند :
«او اصفهانِ من است ...» ؛ نوشته‌ای از علی خدایی درباره‌ی
زاون قوکاسیان


امیر یاشار فیلا 16:35 یکشنبه 31 خرداد 1394
0
 امیر یاشار فیلا

زاون zaven
ـ «او اصفهانِ من است ...» (نوشته‌ای از علی خدایی درباره‌ی زاون قوکاسیان)
امیر یاشار فیلا 16:59 یکشنبه 31 خرداد 1394
0
 امیر یاشار فیلا

در این چهار ماهی که از پر کشیدنِ زنده‌یاد زاون قوکاسیان می‌گذرد، چندین بار به این اندیشیده‌ام که اگر کسی از دوستان یا بستگانِ زاون از روی نیک‌خواهی به او می‌گفت:

ـ «زاون، خسته به نظر میای. به نظر من، بی‌خیالِ سینما و ادبیات بشو، و به‌جای فرسوده کردنِ جون و ذهنت برو سر یه کار مرتبط با رشته‌ت (شیمی)، مثلن یه کارخونه‌ی رنگ یا یه تولیدکننده‌ی فرآورده‌های شوینده ...»،

آنگاه زاونِ مهربان‌مان به او چه پاسخی می‌داد؟

یا اگر زاون این سفارش دوستانه و نیک‌خواهانه را می‌پذیرفت، چه کسی می‌خواست پاسخ‌گوی آن بخش تهی‌مانده‌ی فرهنگِ ایران‌زمین باشد که زنده‌یاد زاون با مایه گذاشتن از خودش آن را پُر کرد؟

و خوش دارم این‌گونه بیندیشم که زاون در پاسخ به چنین توصیه‌ی دوستانه‌ای، با آن لبخند زیبا و واگیردارش گفته:

ـ شما لطف داری عزیز؛ ولی ما اگه از سر بریده می‌ترسیدیم، در محفل عاشقا نمی‌رقصیدیم...»

کسی چه می‌داند!؟ شاید این گفت‌وگو میان زاون و یک یا چند تن از دوستان و بستگانش، واقعاً هم اتفاق افتاده باشد ...



 ـ «او اصفهانِ من است ...» (نوشته‌ای از علی خدایی درباره‌ی زاون قوکاسیان)

ـ کار راستین ...  (سُروده‌ای از «لوسین زل» با برگردان پرویز دوایی)