صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 به «مهمانی کوچک خاطره‌ها» خوش آمدید بخش عمومی

10

دوستان و همکاران ارجمند

سلام گرم من نثار شما.

جشن یلدا و شب چله را به شما شادباش می‌گویم.

فایل آوایی پیوست‌شده در این نشانی، پیشکش به شما نازنینان :

http://s5.picofile.com/file/8105072442/Nostalgia_YaldaNight.wma.html

امیدوارم خوش‌تان بیاید.

روزگارتان شیرین.

http://www.upload7.ir/images/51404066303978158509.jpg

شنبه 30 آذر 1392 ساعت 11:59  
 نظرات    
 
پیمان شبستانی 23:21 شنبه 30 آذر 1392
1
 پیمان شبستانی
سپاس یلدای شما هم مبارک
امیر یاشار فیلا 06:51 یکشنبه 1 دی 1392
1
 امیر یاشار فیلا

با درودی دیگر به شما، دوستان و همکارانِ ارجمندم در iiiwe
و با امید آن که شب یلدای پرخاطره‌ای را گذرانده باشید،
اکنون که ساعت 6:48 بامداد نخستین روز زمستانِ 1392 است، دوهزارمین دیدگاه و کامنتِ خود را در iiiwe می‌نویسم، و همان‌گونه که پارسال در هزارمین کامنت خودم هم نوشته بودم، گمان می‌کنم جا دارد این کامنت حاوی نوشتاری ویژه باشد؛ از آن‌گونه خواندنی‌هایی که خواننده را ترغیب می‌کنند که بیش از یک بار بخواندشان.
نوشتاری که در هزارمین کامنت پیشکش همراهان شد، متنی بود با نام «در کشاکش دهر»، که شمار شایان‌توجهی از شما گرامیان هم آن را پسندیده و ابراز لطف کرده بودید.
برای این دوهزارمین کامنت هم به‌فراخور جشن یلدا و شب چله و آغاز زمستان، بر آن شدم که چکامه‌ی
«ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، سروده‌ی زنده‌یاد فروغ فرخزاد را تقدیم کاربرانِ iiiwe کنم.



ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


و این منم
زنی تنها
در آستانه‌ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست‌های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دی‌ماه است
من راز فصل‌ها را می‌دانم
و حرف لحظه‌ها را می‌فهمم
نجات‌دهنده در گور خفته است
و خاک، خاکِ پذیرنده
اشارتی‌ست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می‌آید
در کوچه باد می‌آید
و من به جفت‌گیریِ گل‌ها می‌اندیشم
به غنچه‌هایی با ساق‌های لاغر کم‌خون
و این زمان خسته‌ی مسلول
و مردی از کنار درختانِ خیس می‌گذرد
مردی که رشته‌های آبی رگ‌هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده‌اند و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می‌کنند
ـ سلام
ـ سلام
و من به جفت‌گیریِ گل‌ها می‌اندیشم.

در آستانه‌ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه‌ها
و اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده‌رنگ
و این غروب بارورشده از دانش سکوت
چه‌گونه می‌شود به آن کسی که می‌رود این‌سان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمانِ ایست داد؟
چه‌گونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچ‌وقت زنده نبوده‌ست؟

در کوچه باد می‌آید
کلاغ‌های منفرد انزوا
در باغ‌های پیر کسالت می‌چرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

آن‌ها تمام ساده‌لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه‌ها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چه‌گونه یک نفر به رقص برخواهد خاست
و گیسوانِ کودکی‌اش را
در آب‌های جاری خواهد ریخت؟
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است،
در زیر پا لگد خواهد کرد؟

ای یار، ای یگانه‌ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ‌های تازه که در شهوتِ نسیم نفس می‌زدند
انگار
آن شعله‌های بنفش که در ذهن پاکِ پنجره‌ها می‌سوخت
چیزی به‌جز تصور معصومی از چراغ نبود.

در کوچه باد می‌آید
این ابتدای ویرانی‌ست
آن روز هم که دست‌های تو ویران شدند، باد می‌آمد
ستاره‌های عزیز
ستاره‌های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن می‌گیرد
دیگر چه‌گونه می‌شود به سوره‌های رسولانِ سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مرده‌های هزاران هزارساله به هم می‌رسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ‌وقت گرم نخواهم شد
ای یار، ای یگانه ترین یار «آن شراب مگر چندساله بود؟»
نگاه کن که در این‌جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت‌های مرا می‌جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟

من سردم است و از گوشواره‌های صدف بیزارم
من سردم است و می‌دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به‌جا نخواهد ماند.
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکل‌های هندسی محدود
به پهنه‌های حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت عریانم
و زخم‌های من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق.
من این جزیره‌ی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده‌ام
و تکه‌تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد

سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را
به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربانِ تبرها را می‌بویند
من از جهانِ بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم
و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکتِ پاهای مردمی‌ست
که همچنان که تو را می‌بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند
سلام ای شب معصوم!

میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله‌ای‌ست.
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد ...

چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود
و من در آینه می‌دیدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب.
چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
تمام بوسه‌ها و نوازش‌ها می‌دانستند
که دست‌های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا آن زمان که پنجره‌ی ساعت
گشوده شد و آن قناریِ غمگین چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
و من به آن زنِ کوچک برخوردم
که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند.
و آن‌چنان‌که در تحرکِ ران‌هایش می‌رفت
گویی بکارتِ رویای پرشکوه مرا
با خود به‌سوی بستر شب می‌برد

آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانی‌ها را
در آسمانِ پشتِ پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگِ در مرا به‌سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می‌افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»

انسانِ پوک
انسانِ پوکِ پُر از اعتماد
نگاه کن که دندان‌هایش
چه‌گونه وقتِ جویدن سرود می‌خوانند
و چشم‌هایش
چه‌گونه وقتِ خیره شدن می‌درند
و او چه‌گونه از کنار درختانِ خیس می‌گذرد:
صبور،
سنگین،
سرگردان.

در ساعت چهار
در لحظه‌ای که رشته‌های آبی رگ‌هایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده‌اند
و در شقیقه‌های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می‌کنند
ـ سلام
ـ سلام
آیا تو
هرگز آن چهار لاله‌ی آبی را
بوییده‌ای؟...

زمان گذشت
زمان گذشت و شب روی شاخه‌های لختِ اقاقی افتاد
شب پشتِ شیشه‌های پنجره سُر می‌خورد
و با زبان سردش
ته‌مانده‌های روز رفته را به درون می‌کشد

من از کجا می‌آیم؟
من از کجا می‌آیم؟
که این‌چنین به بوی شب آغشته‌ام؟
هنوز خاک مزارش تازه‌ست
مزار آن دو دست سبز جوان را می‌گویم ...

چه مهربان بودی ای یار، ای یگانه‌ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می‌گفتی
چه مهربان بودی وقتی که پلک‌های آینه‌ها را می‌بستی
و چلچراغ‌ها را
از ساق‌های سیمی می‌چیدی
و در سیاهی ظالم مرا به‌سوی چراگاه عشق می‌بردی
تا آن بخار گیج که دنباله‌ی حریق عطش بود بر چمن خواب می‌نشست
و آن ستاره‌های مقوایی
به گرد لایتناهی می‌چرخیدند
چرا کلام را به صدا گفتند؟
چرا نگاه را به خانه‌ی دیدار میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوانِ باکرگی بردند؟
نگاه کن که در این‌جا
چه‌گونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از رمیدن آرامید
به تیرهای توهم
مصلوب گشته است.
و جای پنج شاخه‌ی انگشت‌های تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چه‌گونه روی گونه او مانده‌ست.

سکوت چی‌ست، چی‌ست، چی‌ست ای یگانه‌ترین یار؟
سکوت چی‌ست به‌جز حرف‌های ناگفته
من از گفتن می‌مانم، اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله‌های جاریِ جشن طبیعت است
زبان گنجشکان یعنی: بهار. برگ. بهار.
زبان گنجشکان یعنی: نسیم. عطر. نسیم.
زبان گنجشکان در کارخانه می‌میرد.

این کی‌ست این کسی که روی جاده‌ی ابدیت
به‌سوی لحظه‌ی توحید می‌رود
و ساعتِ همیشگی‌اش را
با منطق ریاضی تفریق‌ها و تفرقه‌ها کوک می‌کند.
این کی‌ست این کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی‌داند
آغاز بوی ناشتایی می‌داند
این کی‌ست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه‌های عروسی پوسیده‌ست.

پس آفتاب سرانجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب ناامید نتابید.
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی.

و من چنان پرم که روی صدایم نماز می‌خوانند ...

جنازه‌های خوشبخت
جنازه‌های ملول
جنازه‌های ساکت متفکر
جنازه‌های خوش‌برخورد، خوش‌پوش، خوش‌خوراک
در ایستگاه‌های وقت‌های معین
و در زمینه‌ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه‌های فاسد بیهودگی ...
آه،
چه مردمانی در چارراهها نگرانِ حوادث‌اند
و این صدای سوت‌های توقف
در لحظه‌ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ‌های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می‌گذرد ...

من از کجا می‌آیم؟

به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می‌افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم.»

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می‌کنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیه‌های تازه‌ی تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ‌های تخیل
به داس‌های واژگون‌شده‌ی بی‌کار
و دانه‌های زندانی.
نگاه کن که چه برفی می‌بارد ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد
و سال دیگر، وقتی بهار
با آسمانِ پشت پنجره همخوابه می‌شود
و در تنش فوران می‌کنند
فواره‌های سبز ساقه‌های سبک‌بار
شکوفه خواهد داد ای یار، ای یگانه‌ترین یار

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ....

(فروغ فرخزاد)
محسن نیک 12:28 یکشنبه 1 دی 1392
0
 محسن نیک
سپاس. یلدای شما عزیز هم مبارک و خوش