«این همه آب / دریا با این همه آب / رودخانه با این همه آب / تنگ بلور حتا با این همه آب / رخصت نمیدهد این همه آب / تا بنگریم که ماهیها چگونه میگریند.»
این سُروده از بیژن نجدی، نخستین سخنی بود که استاد فریدون صدیقی، روزنامهنگار و آموزگار پیشکسوتِ ارتباطات، بامداد پنجشنبه، بیستودوم تیرماه ۱۳۹۱ در «کارگاه آموزشی یکروزهی تکنیکهای مصاحبه» در اصفهان بر زبان آورد؛ کارگاهی که به همت فرهنگسرای رسانهی شهر اصفهان و با همکاری خبرگزاری کلانشهر اصفهان (ایمنا) و سازمان فرهنگی ـ تفریحی شهرداری اصفهان برپا شده بود؛ و با چُنین سرآغازی، نامنتظر نبود که تا بعدازظهر آن روز، لابهلای فراگرفتن ریزهکاریهایی کارآمد و پرارزش در زمینهی مهارتهای مصاحبهی رسانهای، از استاد صدیقی توصیهها، درسها و آموزههایی غیرکلیشهای و نامتعارف همچون اینها را نیز بشنویم:
■ «سکوت دستهگلی بود میان حنجرهام» : پرگویی و زیاد سخن گفتن، باعث زیاد شدنِ اشتباهها میشود.
■ «سکوت پیغامیست که در هیاهو نیست» : از پرحرفی و قلمفرسایی بیهوده بپرهیزید.
■ موضوع مصاحبه را متنی نمایشی بگیرید و فرض کنید، که قرار است بخشی از آن را خودتان بازی کنید؛ یعنی باید بتوانید هم بازیگر این نمایش باشید و هم کارگردانِ آن.
■ روزنامهنگاری بدون تخیل هیچ است؛ و «تخیل» چیزی نیست مگر عواطف + خرد.
■ دوستان، از فیلم دیدن غافل نشوید. هر کس فیلم نمیبیند، روزنامهنگار نیست؛ گزارشنویسِ سازمانها و نهادهاست.
■ برای روزنامهنگار ماندن، آدمها را ببینید، کتاب بخوانید، نمایشگاه بروید، شعر بخوانید.
با کلیک بر روی تصویر، مطلبی دیگر مرتبط با موضوع، در دسترس شما خواهد بود.
■ روزنامهنگاری که با خودش دیالوگ و خودگویی ندارد، چگونه میتواند با دیگران (مصاحبهشوندگان و مخاطبانِ رسانه) دیالوگ و گفتوگو داشته باشد!؟
■ روزنامهنگار باید غیرمنتظره و پیشبینیناپذیر باشد.
■ روزنامهنویسی شکلی از درامنویسی است: روزنامهنگار باید آرتیست باشد.
■ شم و جوهره و بنمایهی روزنامهنگاری، در کتاب خواندنِ پیوسته و مستمر است.
■ یا کاری را انجام ندهید، یا با بهترین کیفیتی که میتوانید، انجام بدهید؛ بدون کمفروشی.
■ همهی ما در سراسر عمرمان در حال باز کردنِ درهای بستهایم؛ پس با این مفهوم که هر مصاحبهی رسانهای، یک رازگشاییست، بیگانه نیستیم.
■ «زنده ماندن» چیز باارزشی نیست؛ باید بکوشیم «زندگی کنیم».
■ روزنامهنگاری که مصاحبه میگیرد، باید شیوههای ورود به جهانِ یک آدم دیگر و از آنِ خود کردنِ آنچه را میخواهد، بلد باشد؛ بنابراین، روزنامهنگار باید تا اندازهای روانشناسی هم بداند.
■ «فکر» با «تفکر» فرق دارد : تفکر عبارت است از پردازش فکر، و رسیدن به یک رهیافت.
■ مهارتِ «سپیدخوانی» خودتان را تا جایی که میتوانید ارتقا بدهید. این مهارت هم در هنگام انجام مصاحبهها و هم در شیوهی ارائهی گزارشها و مصاحبههایتان به مخاطبان، به کارتان خواهد آمد.
■ یک روزنامهنگار همیشه باید دقیق سخن بگوید؛ از جمله و بهویژه وقتی که دارد با کسی مصاحبه میکند.
■ «سماجتِ همراه با طمأنینه» بهترین و مطمئنترین راهیست که میتواند در رازگشایی از موضوع گفتوگو، کارساز باشد.
■ در گزارشهایتان هر صاحبفن و تکنیسینی را «هنرمند» و «گرانمایه» و «بیبدیل» نخوانید و از تعارف بپرهیزید. واژهی «هنرمند» تنها زیبندهی کسیست که وضع موجود را ارتقا و اعتلا ببخشد ـ مثل مرحوم حسن کسایی.
■ کار «هنرمند» تبدیل زغال به الماس است، نه برعکس.
■ در روزنامهنگاری، نگاه تصادفی و اتفاقی نداریم؛ نگاه باید تحلیلی باشد.
■ مصاحبهکنندگانِ تلویزیونی برای رساندنِ مفاهیم به مخاطبان، افزون بر گفتار، میتوانند از «نور و صدا و حرکت» هم بهره بگیرند. روزنامهنگارانِ رسانههای نوشتاری باید بتوانند با «واژه»، نبودِ نور و صدا و حرکت را جبران کنند.
و همهی اینها باز پیش برق تحسین و لذتی که به هنگام خواندنِ شعر یا متنی زیبا از چشمهای استاد صدیقی میتراوید، چیزی نبود و به حساب نمیآمد؛ برقی که این روزها سخت کمیاب است و هر چهقدر فکر میکنم، واژهای بهتر از «عاشقی» برایش پیدا نمیکنم؛ رندی و عشقی که پیشتر یک بار دیگر هم سر کلاس استاد فریدون صدیقی در «دورهی پیشرفتهی روزنامهنگاری» (سال ۱۳۸۲) از او دیده بودم، و به شوق بازآزمودنش در این کارگاه یکروزه شرکت کرده بودم؛ دلداگی و عشقی که استاد صدیقی را بر آن داشت تا در پایان کارگاهِ پنجشنبه، یادداشتی را که پیشتر در سوگِ از کار افتادنِ حافظهی یار و همکارش، استاد حسین قندی برای روزنامهی «شرق» نوشته بود، با بغضی واگیردار برای حاضران در کارگاه بخواند ... و این گویی اجرایی تازه از نمایشنامهی کهنگیناپذیر «عاشقی» بود که سالها پیش استاد محیط طباطبایی و استاد فرجالله صبا ـ دو پیشکسوتِ دیگر عرصهی روزنامهنگاری ـ نیز به شیوهی خودشان آن را روی صحنه برده بودند:
ـ استاد محیط طباطبایی : شما اینجا چهکار میکنید!؟ شما که این درسها را سالها پیش فراگرفتهاید و از سر گذراندهاید ...
ـ استاد فرجالله صبا : استاد، آخر من هم دچار همان ...
ـ استاد محیط طباطبایی : میدانم؛ شما هم مثل من دچار بیماریِ «عشق» هستید.
و من هر بار که به این گفتوشنیدِ آن دو استاد میاندیشم، بیاختیار یاد این بیت از حافظ میافتم:
عاشقی را که چنین بادهی شبگیر دهند، / کافر عشق بود گر نشود بادهپرست.
اما تا به امروز تنها یک تن را دیدهام که این عشق و عاشقی بیدرنگ و بیحائل در صدا و نگاه و سخنانش تجلی تام و تمام و وصفناپذیری مییابد: استاد فریدون صدیقی. آری، باید همچون استاد صدیقی عاشق بود تا با خواندنِ شعری یا یادداشتی همچون آنچه در پی میآید، برق عاشقی در نگاهمان بدرخشد و بغض سوتهدلی گلویمان را بفشارد ...
با کلیک بر روی تصویر، مطلبی دیگر مرتبط با موضوع، در دسترس شما خواهد بود.
«...فرض کن من داماد
و این دریا ـ که دختر خوبیست ـ عروس.
این قایق ما را تا «بیبیخاتون» میبرد
از آنجا تا «سیدسیلمان» هم راهی نیست
میان راه خوابهامان را برای ماه
تعبیر میکنیم.
بخند لیلا،
عروسی عبدالحمید با دریاست!...»
(شعری از دفتر «تا سیدسلیمان»، سرودهی عبدالحمید انصارینسب، که استاد فریدون صدیقی بعدازظهر پنجشنبه برایمان خواند.)
با کلیک بر روی تصویر، مطلبی دیگر مرتبط با موضوع، در دسترس شما خواهد بود.
■ جاده راه نمیرود
یادداشت استاد فریدون صدیقی
در سوگِ از کار افتادنِ حافظهی یار و همکارش، استاد حسین قندی
۱ـ پنج سال روبهروی هم نشستن ما، نه به روز ارتباطی داشت نه به شب، چون روز و شب منتظر هیچکس نمیمانند؛ حتا حسین قندی. اما من و حسین منتظر هم میماندیم، گرچه زمان منتظر کسی نمیماند و همین لحظه، بیصدا از من و شما میگذرد تا چیزهایی را بسازد و بسیاری از چیزها را هم نابود کند.
۲ـ من و حسین قندی در روزنامهی «انتخاب»، پنج سال روبهروی هم، اینسو و آنسوی دو میز چسبیده به هم بودیم. ۱۳ ـ ۱۴ سالی از آن روزگار میگذرد؛ همانطوری که قبل از آن پنج سال، ۲۲ ـ ۲۳ سالی از آشنایی ما گذشته بود؛ آن پنج سال اما چه عمر درازی بود، آن پنج سال؛ ما هماقبال بودیم. عمر درازی برای بالا رفتن از درخت زندگی یا افتادن از آن، حتا دنبال شانس و اقبال رفتن که هیچگاه هم به دست نمیآید، چون اقبال را فقط میتوان پیدا کرد، نه جستوجو.
ما اما آن پنج سال هر دو اقبال هم بودیم و هم آنجا بود که دیدم زمان کمی نابودگر و بسیار سازنده است.
۳ـ حسین قندی را بهجز آن پنج سال، بیوقفه و سالهای سال، صبح چهارشنبهها و یا صبح سهشنبهها با هم بودیم. کلاسمان در مرکز مطالعات و تحقیقات رسانهها روبهروی هم بود؛ چه سالهایی بود شریف و پرشعف. مهدی فرقانی بود، یونس شکرخواه، محمود مختاریان، اکبر قاضیزاده، مرحوم بهمن جلالی و من و حسین؛ همهی دایناسورهای عالم مطبوعات در مرکز درس میدادند. فرقانی از مرکز رفت، شکرخواه از مرکز رفت و بهمن جلالی برای همیشه رفت، حسین ماند؛ اما الان دو ترم است ناگهان نمیآید. حالا صبح سهشنبههای من، بی او میگذرد، بیسلام و علیک، بیقهقهه، بیسیگار؛ حسین نامردی کرده و نمیآید. آنوقتها که میآمد، مثل همیشههایش یکجوری میآمد که فقط مال خودش بود؛ مثل دستخطِ غیرقابلتقلید، مثل صدای غیرقابلفریاد، مثل ساز غیرقابلکوک، و مثل درختی که مثل نداشته باشد.
۴ـ من و دوستانِ دوست رفتیم دیدنش که کجایی؟ که چرایی نامرد؟ این را در دل گفتیم.
ـ زخمهایی هست که روزگار برآن نمک میپاشد و تو باید درد بکشی و هیچ نگویی.
۵ـ حالا و امروز و نوشتن این یادداشت؛ حالم بد است، میخواهم بزنم تو سر زندگی، تو سر زنده بودن، تو سر زمستان. حالم مثل ماهی گمشدهایست که سرش به کاکتوسی خورده است و دارد چشمبسته درد میکشد. اینها را که در حسرت مینویسم، بر این باورم هیچ درختی قد نمیکشد، هیچ پرندهای پرواز نمیکند و هیچ جادهای راه نمیرود. مگر میشود من و او همدیگر را نشناسیم!؟ مشکل کجاست؟ چه کسی زمان را کشته است؟ من یا او یا هر دو را؟ دلم میخواهد بروم اتومبیل لندروور سهراب سپهری را در موزهی خودروها ببینم، تا ببینم سهراب چگونه سوار بر این ارابه در جادهی ابریِ کاشان میرفت و میآمد، بدون آن که ابر زخمی شود و باران همچنان بریزد.
۶ـ امروز، سهشنبه، ۲۵ بهمن ۹۰، اولین روز کلاس ترم دوی مرکز رسانههاست. حسین همچنان نیامده است.
میدانم برای بعضیها هفته هفت روز است و برای بعضیها یک روز. کاش میشد فردا هم سهشنبه بود و پسفردا هم. و من به مرکز میرفتم و میدیدم حسین قندی آنجاست و باز سلام و علیکی و پک سیگار. کاش اصلا همهی روزها سهشنبه باشد و من در یکی از آن سهشنبهها برای همهی دوستانِ خیلی دوستم این شعر ناظم حکمت را بخوانم:
زیباترین دریا / دریاییست که هنوز بر آن نرفتهاند. / زیباترین کودک / بزرگ نشده هنوز. / زیباترین روزهامان را / هنوز زندگی نکردهایم. / و زیباترین حرف / حرفیست که هنوز برای تو نگفتهام.
با کلیک بر روی تصویر، مطلبی دیگر مرتبط با موضوع، در دسترس شما خواهد بود.
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست / عاشقی شیوهی رندانِ بلاکش باشد (حافظ)
امیر یاشار فیلا
۲۳ ـ ۲۵ تیر ۱۳۹۱
■ در این نشانیها، «شرح عاشقی»های بیشتری در دسترس است:
ـ
زندگینامه: فریدون صدیقی (۱۳۲۸ ـ ..... )ـ
حسین قندی دیگر تیتر نمیزندـ
این هرم وارونه نمیماند