«ببین بابامجان! دیگه گذشت اون روزگاری که مردا به خیال خودشون یه پشمی به کلاهشون بود و به خونه رسیده و نرسیده، با بهونه و بی بهونه، دست میبردن به کمرشون و بند تنبونِ چرمی یا کمربندشونو درمیآوردن و شروع میکردن به کبود و سیاه و سربهراه کردنِ زن و فرزند و اهل و عیالِ مربوطه.
ملتفتی؟ حالا دیگه ـ بهقول آقام خدابیامرز ـ زمونه توفیر کرده.
همین آقای خدابیامرزم یه رفیقی داشت که ما بهش میگفتیم «عمو قاسم». گمونم مال طرفای غیاثآباد و اونورا بود. این عموقاسم یهبار واسه آقام تعریف میکرد که یکی از همشهریاش عادت داشته هر شب که از سر کار برمیگشته خونه، یکی از هفتتا بچهشو با کمربند و تسمهی چرمی ارشاد میکرده و به راه میآورده.
اینجور که عموقاسم به آقام گفته، این بابا خیلییَم باانصاف و عادل بوده و حساب نوبتِ کتکایی که به بچههاش میزده، دقیق دستش بوده؛ یعنی بچهها میتونستن مطمئن باشن که اگه بهفرض امشب از باباشون کمربند و کتک خوردن، تا هفتهی بعد هر آتیشییَم بسوزونن، کتکه رو یکی دیگه از داداشا یا آبجیا میخوره.
خلاصـــه، ماجرایی داشتن با این بابای کلاهپشمالوشون.
عموقاسم میگفته از قضا توی اون دورهی رونق سپاهیان دانش، یه آقمعلم بامرام و دلسوز میآد توی محل این خونواده، همسایهی دیوار به دیوارشون میشه و یه چند باری از سر و صدا و نک و نالهی بچهها موقع کتک و کمربند خوردن، از قضیهی ارشاد و تربیتِ هرشبیِ این بابا خبردار میشه؛ چند بارم تلاش میکنه با وساطت و شفاعت، باباهه رو آروم کنه، بلکه بچههای زبونبسته کمتر کمربند و شلاق بخورن. اما باباهه شاکی میشده که: " آقمعلم، احترام خودتو نیگر دار و توی امور تربیتی خونوادهی من دخالت نکن".
آقمعلمم که میبینه یارو به هیچ صراطی مستقیم نیس، یه فکر بکری میکنه و با همکاریِ اون هفتتا بچهی کمربندخورده و مادرشون، چنان تیارتی سر اون بابا درمیآرن که عادتِ کمربند کشیدن و کتک زدن، کلیوم از سرش میاُفته. تازه عموقاسم به آقام گفته بود طرف از اون تاریخ به بعد خودش میشه منتقد و محکومکنندهی دوآتیشهی تنبیه بدنی و کمربند و کتک.
خیلی دلت میخواد بدونی آقمعلم چه نقشهای کشیده بوده و چیکار کرده، نه؟
خب، یه چهار ـ پنج دیقه دندون رو جیگر بذار، یه چایی لیوانی واسه خودت بریز تا من این سینی چاییو ببرم بالا و برگردم؛ الانه که داد مهندسا بلند شه ...»
«خب، کجا بودم بابامجان؟ ... آهان؛ میخواستم تیارتی رو که آقمعلم سر همشهریِ عموقاسم درآورده بود، برات تعریف کنم. میگم یهوقت فِک نکنی من اینا رو از خودم درمیآرما؛ به جون عزیزت همهی اینا رو همون زمونی که خونهی آقام خدابیامرز بودم و هنوز نیومده بودم اصفهان، خودم با گوشای خودم از بابام شنیدم که از قول عموقاسم نقل میکرد.
آره، خلاصه؛ اون آقمعلم زبل که میبینه با نصیحت و صحبت نمیشه یارو رو از خر شیطون پیاده کرد، یه کلکِ باحال سوار میکنه: یه شب وقتی باباهه داشته از سر کار برمیگشته، آقمعلم مثلاً اتفاقی سر راهش سبز میشه و بعد از سلام و احوالپرسی میگه: آقای فلانی، چه خوب شد امشب دیدمتون. طرف میگه: چطور؟ آقمعلم میگه: آخه دو ـ سه شب پیش ابویِ مرحومتون به خواب بنده اومدن و یه پیغامی دادن که به شما برسونم.
طرف چشماش گرد میشه و میپرسه: ابویِ من!؟ به خواب شما؟ خب، واسه چی به خواب خودم نیومد!؟
آقمعلمم یه حالتِ تأثری به خودش میگیره و میگه: اتفاقاً اون مرحوم به دلیل این امر هم اشاره کردن. حالا اگه اجازه بفرمایید، من کل پیغام رو ـ که از بیم فراموش کردن، بهمحض بیدار شدن مکتوب کردم ـ از رو کاغذ براتون میخونم.
بعد دست میکنه توی جیب کتش و یه تیکه کاغذ تاشده درمیآره و باز میکنه و شروع میکنه به خوندن: جناب آموزگار، مرحمت بفرمایید از قول اینجانب به پسرم که در همسایگی شما منزل دارد، بگویید اگر یک بار دیگر نوههای عزیز من یا عروس نازنینم را به هر وسیله (چوب، ترکه، کمربند، تسمه یا تعلیمی) کتک بزند، او را عاق نموده، و نفرینش خواهم کرد تا آبرویش برود. در ضمن، به او بفرمایید که چون بابت این ستم روا داشتن در حق خانوادهاش از او مکدر و دلچرکینم، نتوانستم خودم را راضی کنم که مستقیماً پیغام را به خودش برسانم.
یارو اینو که میشنوه، با سوءظن میگه: ببین آقمعلم، اصلاً برفرض که شما واقعاً هم این خوابو دیده باشی؛ اما شما که هیچوقت پدر مرحوم منو ندیدی، از کجا فهمیدی اونی که به خوابت اومده کی بوده!؟
آقمعلم جواب میده: واللا اونور خونهی ما که باغه، روبهروی خونهمونم زمین بایریه که کلنگِ ساختِ مدرسه رو زدن و دارن توش ساختوساز میکنن؛ ما غیر از شما همسایهی دیگهای نداریم که پدر مرحومش بخواد به خواب من بیاد! با این حال، اگه شما هنوزم شک دارین، من میتونم یه نشونیایی از مشخصاتِ چهره و ظاهر پدر مرحومتون بدم تا مطمئن بشین که خودشون بودن.
بعدم شروع میکنه با آب و تاب و دقت مشخصاتِ ظاهریِ پدر طرفو که از مادر بچههای طرف پرسیده بوده، پشتهم ردیف میکنه و آخرشم میگه: در ضمن، پدر مرحومتون فرمودن بهتون بگم مادرتون، مرحوم طلعتماهبانو هم دل خوشی از این قضیهی کتک و فلک و تنبیه ندارن. بههرحال، وظیفهی ما رسوندنِ پیغام بود. دیگه خودتون میدونین.
طرف اینا رو که میشنفه، یخده فکری میشه که: آخه یعنی چی!؟ این آقمعلم که از یه شهر دیگه اومده و جای داداش کوچیکِ منه و امکان نداره پدرمو موقع زنده بودنش دیده باشه، از کجا اینقد واضح و دقیق نشونیای پدر و اسم ننهمو میدونست!؟ نکنه واقعاً پدرم از من مکدر و ناراحت باشه؟ اما آخه اون خدابیامرز خودشم که رابهرا داداشا و ننهمو با تعلیمی نظام که از خونهی جناب سرهنگ یادگاری ورداشته بود، ارشاد میکرد!
یارو خوب که از این فکر و خیالا کلافه میشه، به خودش میگه: واسه این که مطمئن بشم این قضیهی خواب و پیغوم راسته یا دروغ، فقط یه راه هست؛ اونم اینه که امشب یه مختصری دستبهکمربند بشم، ببینم پدر خدابیامرزم چهجوری میخواد نفرینم کنه و آبرومو ببره، با اون پیغوم لفظقلمش!
بعد تا میرسه خونه، همونجا اولِ حیاط بعدِ هشتی، یه گیری میده به اولین بچهای که جلوش سبز میشه و دست میبره کمربندشو درمیآره، بنا میکنه دور حیاط دنبال بچه دوییدن؛ غافل از این که مادر بچهها طبق نقشهی آقمعلم، دیشبش پنهونی توی صندوقخونه سوزننخ دست گرفته بوده، کمر شلوار آقا رو تا جایی که میشده، گشاد کرده بوده. واسه همین، آقا تا کمربندو میکشه و بنا میکنه به دوییدن دنبال بچه، شلوارش میاُفته پایین و میپیچه به پر و پاش و میزنتش زمین!
عموقاسم به آقام گفته بوده که یارو با صورت رفته بوده توی بوتههای گلسرخ کنار حوض و تیغای بوته حسابی صورت و گردنشو نوازش کرده بودن. این اتفاق که میاُفته، طرف هول میکنه و پیش خودش میگه: آخ آخ آخ ... این همون آبروریزیهاس که پدرم توی پیغومش گفته بود. بعدم واسه این که پدر مرحومش به همون زمین خوردن و آبروریزی اکتفا کنه و یهوقت عاقش نکنه، همون فرداش صبح زود پا میشه جای سر کار رفتن، با کلی خرما و نذورات میره سر خاک پدرش، تا عصر میمونه و زاری میکنه و همونجا از کتک زدن و ارشاد و کمربند کشیدن روی اهل و عیالش توبه میکنه.
حالا تو فِک کن، من بعد از چل ـ چلوپنج سال که این قصه رو شنیده بودم، دیروز عصر چایی آخرو که بردم بالا، دیدم دخترم توی این کانپیوترش داره یه عکسای عجیبغریبی از هزارویک رقم کمربندو تماشا میکنه ـ میدونی که؛ دخترم توی همین شرکت منشییه ـ آقا ما رو میگی، ناغافل این قصه یادم افتاد، شروع کردم تعریف کردن واسه دخترم. بعد دیدم دخترم هی چشموابرو میآد، یههو به خودم اومدم، دیدم چندتا از مهندسا پا شدن اومدن ببینن چیه که اینجوری منو سر ذوق آورده.
هیچچی دیگه؛ دخترم مجبور شد کل اون عکسا رو به مهندسا هم نشون بده. اونام خیلی خوششون اومده بود. مهندس کاشانی طبق معمول چندبار پشتسرهم گفت: ایول! مهندس پورنادری (اون کوچیکه) هم خندید و گفت: چه ایدهی خلاقانه و کاربرد صلحآمیزی برای آلت تنبیه چندسال پیش ما ایرانیا.
بعد این مهندس پارهوقته که هفتهای فقط دو ـ سه روز میآد شرکت و یههوا سوسول و سرخوش میزنه ـ اسمش چی بود؟ پیلا؟ فیلا؟ یه چیزی توی همین مایهها ـ دراومد با خنده گفت: خب، کمربند که عاقبتبهخیر شد، دعا کنیم بقیهی سلاحهای سرد و گرمم به همین سرنوشت دچار بشن.
خانوم مهندس پورنادری گفت: چهجوری مثلاً؟ اونم گفت: مثلاً از تانک برای آبیاریِ قطرهایِ کشتزارا و مزارع استفاده بشه، از پنجهبوکسم برای راهراه کردنِ رویهی نونبربری!
دخترم کلی به این حرفش خندید. این دفعه من به دخترم چشمغره رفتم.
خلاصهاش کنم بابامجان؛ اینا رو گفتم تا بهت بگم توی این دوره زمونه اگه دست رو زن و بچهات بلند کنی، دیگه خیلی امل و وحشی و ناحسابی به حساب میآی.
حالا هم این چایی رو که خوردی، پا میشی میری خونه، از زنت عذرخواهی میکنی، از دلش درمیآری، بهش قول میدی دیگه از گل کلفتتر بهش نگی ـ نازکتر ایرادی نداره ـ اما قبلش بیا توی کانپیوتر دخترم این عکسای کمربندا رو نشونت بدم، خودت به چشم خودت ببینی از توی مخ این بشر دوپا چه فکرا که بیرون نمیآد!»
[با یاد استاد ایرج پزشکزاد و آرزوی طولعمر برای آن بزرگوار؛ و ادای احترام به قلم توانایش؛
چنانچه این دیباچهی داستانگونه و عکسهای پس از آن را درهمریخته و نابهسامان مشاهده میکنید، میتوانید این نوشتار و تصویرهای زیر (برگرفته از woohome.com) را در فایل پیدیافِ پیوست بخوانید و ببینید. ـ امیریاشار فیلا]