www.iiiWe.com » نگاهی به سرگذشت یکی از شهیدان دفاع مقدس

 صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 نگاهی به سرگذشت یکی از شهیدان دفاع مقدس بخش عمومی

22
برای دریافت فایلها باید از نرم افزار های ویژه دانلود استفاده نمایید. (برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید)



مگردیچ طوماسیان کنارکی از شهیدان دوران دفاع مقدس است. این شهید از پرسنل گروه 44 توپخانه‌ی اصفهان و سرباز یکم پیاده بود.

 


 

به گزارش سرویس فرهنگ و حماسه‌ی خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، مگردیچ طوماسیان، تابستان 1342 در یک خانواده‌ی کارگری شرکت نفت در شهر مسجدسلیمان دیده به جهان
گشود. کودکستان را در مسجدسلیمان گذراند و پس از آن، خانواده‌ی مگردیچ به
اهواز منتقل شد. دوران ابتدایی را در دبستان «کارون» ارامنه و سه سال دوره‌ی راهنمایی را در مدرسه‌ی ارامنه‌ی «رافی» به پایان رساند. بهمن‌ماه سال 63 به خدمت زیر پرچم اعزام و بیست ماه از خدمتش را در تهران گذارند.

یکم مهرماه سال 65 به جبهه‌ی «سومار» منتقل شد و روز دوازدهم آبان‌ماه، پس از 36 روز حضور در جبهه، به‌هنگام دیدبانی، بر اثر برق‌گرفتگی ناشی از صاعقه‌ی شدید، به‌شدت آسیب دید. پس از این حادثه، بی‌درنگ مگردیچ را برای درمان با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند؛ اما او در آمبولانس به شهادت رسید. پیکر پاک شهید مگردیچ طوماسیان در آرامستان ارامنه‌ی اهواز به خاک سپرده شد.

 

ـ ویژگی‌های فردی، زندگی و چگونگی شهادت شهید طوماسیان به روایت مادرش

«او جوان فعالی بود که هم در زمینه‌ی ورزش و هم در زمینه‌ی فرهنگ، هم‌رزمان و فرمانده‌ی او تعریف می‌کردند که او پسر شجاع و خوبی بوده و face=Tahoma> هرگز از او گله‌مند نبودند. بچه‌ی مرتب و منظمی بود. در حادثه‌ی شهادتش، البته دوستش نیز از ناحیه‌ی چشم آسیب دیده بود، اما بهبود یافت؛ اما مگردیچ من آسیب شدیدتری دیده بود. ساعتش از بین رفته بود و صلیبی که در گردن face=Tahoma> داشت، سیاه شده بود. گویا وقتی برق او را گرفته، فریاد کشیده و روی زمین غلتیده و مرتب مرا صدا می‌زده و می‌گفته اگر مادرم بیاید، من خوب می‌شوم. فقط مادرم را صدا کنید؛ اما متأسفانه من در کنار او نبودم. رعدوبرق مستقیماً به قلب او آسیب رسانده بود. پیکر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگی می‌کردیم و از وضعیت او هیچ اطلاعی نداشتیم، تا این که دوباره او را به اهواز انتقال دادند.»

«شبی که پیکر او را به در منزل ما آورده بودند، همسایه‌ها گفته بودند مادر شهید با پسر یازده‌ساله‌اش، آلن در خانه تنهاست و همسرش، آلبرت (که اکنون او هم درگذشته) در شیفت شب مشغول کار است. این بود که او را دوباره به سردخانه‌ی بیمارستان منتقل کردند. پسرم، آلن برادرش را بسیار دوست داشت و خیلی به او وابسته بود.
همان شب مرتب به من می‌گفت مادر برو در را باز
کن، مگردیچ پشت در است. چرا در را باز نمی‌کنی؟ من بوی عطر مگردیچ را احساس می‌کنم. صدای پای مگردیچ را می‌شنوم ... مدام این حرف‌ها را تکرار و گریه می‌کرد. من هم با خودم
می‌گفتم اگر مگردیچ پشت در باشد، زنگ می‌زند. این بچه، بی‌طاقت شده که نمی‌تواند بخوابد.»

«صبح ما منتظر مگردیچ بودیم. چون دوستانش خبر داده بودند که به مرخصی خواهد آمد. وقتی همسرم به خانه برگشت، پرسید مگردیچ نیامده؟ گفتم: تعجب می‌کنم چرا این بار فرزندم دیر کرده، نکند خدای‌ناکرده برایش اتفاقی افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز کرد. چند نفر جلوی در منزل ایستاده بودند. همسرم
گفت که کاری پیش آمده و من باید برگردم سر کار! هر چه از او
خواهش کردم که به من بگوید چه اتفاقی افتاده که از خانه خارج می‌شود و آن‌ها چه کسانی هستند، او مرا آرام کرد و گفت که از هیچ‌چیز ناراحت نباشم و خیلی زود
برخواهد گشت. دلم شور
میزد. مرا تنها گذاشت و رفت. آلن را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم که وقتی بردارش آمد، حتماً به او می‌گویم به مدرسه بیاید تا خیالش راحت شود. پس از مدتی همسرم به خانه
برگشت. پرسیدم چه شده؟ و او این بار قضیه را به من گفت. فقط این را به خاطر می‌آورم که شب شده بود و از
آن‌ها خواهش کردم که بگذارند برای آخرین بار پسرم را ببینم. مرا به بیمارستان بردند. او را آوردند؛ بوسیدمش. چهره‌ای مظلوم داشت. با آرامش کامل خوابیده بود. اصلاً lang=FA>معلوم نبود که 10 روز است شهید شده. همه‌ی لباس‌های او سوخته و پاره‌پاره شده بود. رعدوبرق لباس‌هایش را سوزانده بود. من پوتین‌ها و شلوار او را که سوراخ و پاره‌پاره شده بود، دیدم. هیچ زخمی روی بدنش نبود. او را غرق بوسه کردم؛ هر چند نگذاشتند زیاد در کنار او بمانم.»

«مگردیچ پسری نبود که بی‌کار بنشیند. تابستان‌ها کار می‌کرد. او همیشه دوست داشت که پس از پایان خدمتش شغل خوبی داشته باشد و بردارش را lang=FA>به دانشگاه بفرستد. البته برادرش آرزوی او را برآورده کرده و اینک مهندس برق است. مگردیچ مطالعه کردن را بسیار دوست داشت و همیشه، حتا در خدمت نیز کتاب می‌خواند. همیشه می‌گفت انسان باید به خوبی‌ها فکر کند تا همیشه خوب باشد. از هیچچیز ناراضی نبود. او معتقد بود که انسان باید به همه احترام بگذارد. هیچ‌وقت با والدینش با بی‌احترامی صحبت نکرده بود. او دوست داشت معلومات خود را بیش‌تر کند. در کارهای فرهنگی مشارکت فعال داشت. هرچه از خوبی‌های او بگویم، باز هم کم گفته‌ام.»

 


 


 


 

برگرفته از : خبرگزاری دانشجویان ایران

www.isna.ir ، 26 دی 1390

تکمیل و ویرایش : امیریاشار فیلا

 

لازم می‌دانم به آگاهی خوانندگان ارجمند برسانم که این مطلب پیش از آن که در تاریخ بیست‌وششم دی‌ماه 90 در پایگاه اینترنتی خبرگزاری ایسنا منتشر شود، نزدیک به چهار سال پیش، در تاریخ یازدهم شهریور 1386 در «سایت جامع دفاع مقدس» (ساجد، www.sajed.ir) انتشار یافته بود؛ که این مطلب هنوز هم در نشانی زیر در دسترس دوستداران است :


گفتنی‌ست، سایت جامع دفاع مقدس در آن تاریخ این مطلب را با بهره‌گیری از کتاب «گل مریم»، نوشته‌ی دکتر آرمان بوداغیانس (نشر تسنیم حیات) آماده و منشر کرده بود.

 

 

پنجشنبه 29 دی 1390 ساعت 11:57  
 نظرات    
 
علی علیزاده 22:11 پنجشنبه 29 دی 1390
2
 علی علیزاده
مهندس جان سلام.
از لطف شما در انتخاب و ارائه این مطلب بسیار ممنونم.
رضا مهیاری 22:11 پنجشنبه 29 دی 1390
0
 رضا مهیاری
خدا رحمتشون کنه
جلال بهرامی 00:40 آدینه 30 دی 1390
3
 جلال بهرامی
سرگذشت تک تکشون رو که میخونی هر کدوم دفتر پرنور و زیباییه که راه صالح زیستن رو نشون میده.بسیار عالی.سپاس از شما جناب مهندس فیلا
مائده علیشاهی 21:39 آدینه 30 دی 1390
0
 مائده علیشاهی
بسیار ممنون جناب مهندس
روحشان شاد..
شاهین کاظمی نژاد 08:10 شنبه 1 بهمن 1390
0
 شاهین کاظمی نژاد
روحش شاد
محمد ذوالفقاری 10:18 شنبه 1 بهمن 1390
0
 محمد ذوالفقاری
یادشان گرامی
احسان درفشی 23:17 شنبه 1 بهمن 1390
0
 احسان درفشی
عالی است
خیلی خیلی ممنون
م. مستاجران 09:10 یکشنبه 2 بهمن 1390
1
 م. مستاجران
از آن‌ها خواهش کردم که بگذارند برای آخرین بار پسرم را ببینم. مرا به بیمارستان بردند. او را آوردند؛ بوسیدمش. چهره‌ای مظلوم داشت. با آرامش کامل خوابیده بود. اصلا معلوم نبود که 10 روز است شهید شده. همه‌ی لباس‌های او سوخته و پاره‌پاره شده بود. رعدوبرق لباس‌هایش را سوزانده بود. من پوتین‌ها و شلوار او را که سوراخ و پاره‌پاره شده بود، دیدم. هیچ زخمی روی بدنش نبود. او را غرق بوسه کردم؛ هر چند نگذاشتند زیاد در کنار او بمانم.»
روحشان شاد و یادشان گرامی . حماسه های دفاع مقدس واقعا خواندنی و تاثیر گذار است .
امیر یاشار فیلا 01:43 دوشنبه 3 بهمن 1390
0
 امیر یاشار فیلا


خبر مرتبط :

به گزارش روابط عمومی شورای اسلامی شهر اصفهان، اعضای این شورا در جلسه‌ی شنبه‌ی این هفته (یکم بهمن 1390)، لایحه‌ی نام‌گذاری پنج سرا، یک میدان، یک کوی و ۶۰ گذر فرعی را بررسی و با کلیات آن موافقت کردند.
بر پایه‌ی بخشی از این مصوبه، سه گذر فرعی در محله‌ی جلفای اصفهان به نام شهدای ارامنه، با عناوین کوچه‌ی شهید وارتان آبرامیان در خیابان خاقانی، کوچه‌ی شهید رایموند خانون‌نژاد در خیابان نظرغربی، و کوچه‌ی شهید هراچ هاکوپیان در خیابان حکیم‌نظامی نام‌گذاری شدند.

نام دیگر شهدای سرافراز هم بدین‌شرح زینت‌بخش دیگر گذرها و مکان‌های شهر اصفهان شد :
ـ بن‌بست شهید سعید محمدزاده در خیابان شهید باهنر
ـ کوچه‌ی شهید محمد رضایی در خیابان میرداماد
ـ کوچه‌ی شهید علیرضا سلمانیان در خیابان حکیم‌نظامی
ـ کوچه‌ی شهید حسین صدری در خیابان بهشت
ـ بن‌بست شهید محمدصادق راتق در خیابان عبدالرزاق
ـ کوچه‌ی شهید رسول یوسفی در خیابان آیت‌الله کاشانی
ـ کوچه‌ی سردار شهید اصغر صفایی در خیابان آیت‌الله سیدابوالحسن اصفهانی
ـ خیابان شهدای نیروی انتظامی در محدوده‌ی شهرداری منطقه‌ی سیزده اصفهان.