صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 ویژه‌نامه‌ی پاییزی ماه‌نامه‌ی «داستان» منتشر شد بخش عمومی

7


«مهرنمی‌آید؛ زجرکش می‌کند با هزار اطواری که ماه‌های دیگر بلدش نیستند. مهر نمی‌آید، آن‌قدر نمی‌آید تا روزهای بلند سال تمام شوند و میوه‌های تابستانه همه از مزه می‌افتند. مهر نمی‌آید تا جاده‌ها از دشت‌ها، دریاها، کوه‌ها برگردند و ما را هم هرکجا باشیم، به خانه برمی‌گردانند. مهر که می‌آید، همه دوباره روی مبل‌های خانه‌ی خودمان نشسته‌ایم؛ توی آشپزخانه‌ی خانه‌ی خودمان چای دم می‌کنیم، پشت میزهای تحریر خودمان می‌نشینیم. مهر همین‌جور است: وقتی می‌آید، همه را خانگی می‌کند. چون همیشه یکی هست که باید برود مدرسه، یکی که باید برود دانشگاه، یکی که سرباز است، کارمندی که همه‌ی مرخصی‌های سالش را رفته و تا آخر سال دیگر هیچ‌جا نمی‌تواند برود و... . مهر برای آدم‌ها سفری خانگی‌ است؛ سفر در فنجان چای، سفر در شیرینی‌های دارچینی، سفر در چراغ مطالعه، وقتی باران پشت پنجره تندتر می‌بارد. مهر داستان‌باران است ...»
آنچه خواندید، بخشی از «یادداشت سردبیر» یا «در آستانه»ی پنجاه‌ونهمین شماره‌ی «داستان همشهری» بود، که با ۳۲ صفحه بیش‌تر، در ۲۹۴ صفحه به‌همراه لوح فشرده‌ی «داستان همراه ۵» با آثاری از کامبیز درم‌بخش، سعید صادقی، روبرت صافاریان، منیژه لشگری، لیلا نصیری‌ها، گلستان جعفریان، حبیبه جعفریان، حمیدرضا آتش‌برآب، محمد طلوعی، آیت حسینی، سینا دادخواه، فسی‌والود گارشین، ارما بومبک، اومبرتو اکو، لیزا اسکاتولین، استفن کوسیستو، جس والتر، زینب صلبی، سیلون تسون، یان پارکر و... منتشر شده و از نزدیک به یک هفته‌ی پیش روی پیشخوان روزنامه‌فروشی‌هاست.
مینا فرشیدنیک، سردبیر «داستان همشهری»، در بخش دیگری از یادداشتش «در آستانه»ی پنجاه‌ونهمین شماره‌ی این ماه‌نامه نوشته: «داستان همراه ۵ را به‌عنوان هدیه‌ی ویژه‌نامه‌ی پاییزی داستان برایتان تدارک دیده‌ایم: لوح فشرده‌ای حاوی سیزده داستانِ ترجمه[شده] که پیش از این در مجله منتشر شده‌اند و این بار آن‌ها را با صدای گویندگان و سینماگران و هنرمندانِ محبوب کشورمان می‌شنوید؛ هدیه‌ای که بناست در سفرهای شهریِ مهرماه، وقتی زیر باران پاییزی رهسپار دانشگاه و مدرسه و محل کار هستید، همراه‌تان باشد تا بی‌داستان نمانید ...»
فهرست مطالب این شماره‌ی «داستان همشهری» را این‌جا ببینید.



آغاز مهر با مناسبت دیگری هم قرین است: هفته‌ی دفاع مقدس. سی‌وپنج سال از روزی که ارتش عراق با حمله به ایران، جنگی هشت‌ساله را آغاز کرد، می‌گذرد؛ اما پس از این همه سال، داستان‌ها و روایت‌های رشادت و مقاومتِ مردمان این سرزمین در این جنگِ نابرابر هنوز نامکرر است. در بخش مستندِ این شماره از ماه‌نامه‌ی «داستان همشهری»، مجموعه‌عکس‌ها و متن‌های سعید صادقی، عکاس پرسابقه‌ی جنگ، درهای تازه‌ای را به روی گنجینه‌ی ارزشمند روایت‌های تصویریِ جنگِ هشت‌ساله‌ی میهن‌مان می‌گشاید.
سعید صادقی، از مشهورترین عکاسان جنگ است؛ کسی که [همچون زنده‌یاد بهمن جلالی] از همان روز اول خودش را همراه دوربینش به خرمشهر رساند تا راوی تصویریِ جنگ باشد و این رسالت را تا روز آخر جنگ پی گرفت. شش سال پیش صادقی پس از گذشتِ نزدیک به سه دهه از آغاز جنگ، جست‌وجویی را برای یافتن شماری از سوژه‌های عکس‌هایش آغاز کرد:
از میان عکس‌های قدیمی چندتایی را جدا کرد و با پرس‌و‌جو و کمک گرفتن از فضای مجازی، تا کنون توانسته بیست‌ودو تن از آن‌ها را پیدا کند. او برای پیدا کردن این آدم‌ها انرژی بسیاری صرف کرده و از شش ماه تا چهار سال زمان گذاشته. برای این‌که مطمئن شود به صاحب واقعی عکس رسیده، بارها و بارها مسیرهای طولانی را رفته و برگشته، شک کرده و آن‌قدر پرس‌وجو کرده تا سرانجام قاب عکس قدیمی امانتی را به دست صاحب اصلی‌اش رسانده و او و عکسش را در قاب دیگری ثبت کرده.
جوان‌های عکس‌ها اکنون دیگر پیر شده‌اند؛ برخی کم‌تر و شماری بیش‌تر. نگاه کردن به آدم‌هایی که با عکس‌های سه دهه‌ی گذشته‌شان دوباره در یک قاب جا گرفته‌اند، دیگر تنها ثبتِ یک لحظه نیست؛ یک عمر در این قاب‌ها جاودانه شده است.
از میان این قاب‌های جاودانه‌ای که در شماره‌ی پنجاه‌ونهم «همشهری داستان» به چاپ رسیده‌اند، با هم یکی از قاب‌ها و روایتِ سعید صادقی درباره‌ی آن را می‌بینیم و می‌خوانیم:


«تنها کسی است که در این ماشین زنده مانده. این‌جا ده دقیقه بعد از بمباران شیمیایی حلبچه است. از کردهای عراق بود. پرسیدم چرا خودت را به من نشان ندادی؟ گفت زن‌دایی‌ام گفته بود اگر ایرانی‌ها ببینندت، تو را می‌کشند. خودم را زدم به مردن، تا شما از این‌جا رفتید. در یک روز چهل‌وپنج نفر از اعضای خانواده‌اش را از دست داده بود؛ تمام این‌هایی که در عکس هستند. رنگیِ این عکس را هم دارم. خواهرش، جلوی ماشین غرق در خون روی زمین افتاده. عکس را که نشانش دادم، فقط گریه می‌کرد. نمی‌دانستم با او چه‌کار کنم تا آرام شود. زبانش را هم نمی‌فهمیدم. نگاه می‌کرد به عکس، و مرده‌ها را نشان می‌داد و می‌گفت: پدر، خواهر، برادر، مادر...»



برگرفته از : dastanmag.com
گزینش، ویرایش و بازچینش : امیریاشار فیلا


چهارشنبه 8 مهر 1394 ساعت 08:56  
 نظرات