www.iiiWe.com » خاطرات مرضیه برومند از ساخت مدرسه‌ی موش‌ها

 صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 خاطرات مرضیه برومند از ساخت مدرسه‌ی موش‌ها بخش عمومی

14

خاطرات مرضیه برومند از ساخت مدرسه‌ی موش‌ها

مرضیه برومند خاطراتی از زمان ساخت «مدرسه‌ی موش‌ها» را بازمی گوید؛ از روزهای تلخ و شیرین ساختِ سریالی که برای بینندگانش تنها شیرینی‌هایش به خاطر مانده است.

پس از موفقیت سری اولِ «مدرسه‌ی‌ موش‌ها»، تلویزیون از من خواست به تولید مجموعه ادامه بدهم. من هم با خوش‌حالی پذیرفتم. من بازیگر قراردادیِ گروه تئاتر «امروز»، وابسته به واحد نمایش تلویزیون بودم و ماهی دوهزار تومان حقوق می‌گرفتم، که نسبت به زمان خودش هم حقوق ناچیزی بود. با این همه، راضی بودم وخودم را بابت ساخت «مدرسه‌ی موش‌ها» مستحق دریافت هیچ‌گونه وجه اضافه‌ای نمی‌دانستم.
تهیه‌کننده‌ی محترمه‌ی‌ سریال هم ازخداخواسته نه‌تنها هیچ پولی به من نمی‌داد، بلکه همه‌ی کارهای مربوط به تولید سریال را هم به گردن من بیچاره انداخته بود: خودم نگارش متن‌ها را پی‌گیری می‌کردم، بازنویسی می‌کردم، گاهی حتا می‌نوشتم، عروسک‌ها را می‌ساختم، تعمیر می‌کردم، می‌شستم، برای ضبط صدا از استودیو وقت می‌گرفتم، وقتِ بچه‌ها را با هم هماهنگ می‌کردم، از جیب خودم هزینه‌ی پذیرایی و رفت‌وآمدها را پرداخت می‌کردم و... . تهیه‌کننده‌ی محترمه و دست‌یارش هم که از قضا شوهرش هم بود، تنها پس از گرفتن فاکتورها، آن هم با تأخیر چندماهه، با من تسویه‌حساب می‌کردند.

همه‌ی این‌ها را با جان‌ودل می‌پذیرفتم، اما سروکله زدن با مسئولانِ تلویزیون بسیار طاقت‌فرسا بود. آن‌ها دائماً متن‌ها را می‌خواندند و تلاش می‌کردند به‌زور در متن‌ها نکاتِ غیراخلاقی و غیرآموزشی کشف کنند. به هر حرکتِ بامزه‌ی موش‌ها ایراد می‌گرفتند. از دید آن‌ها، اطلاق صفاتی مانند «دم‌دراز» و «گوش‌دراز» یا «کپل» به بچه‌موش‌ها، کاری نادرست و ِغیراخلاقی بود. بچه‌موش‌ها نمی‌بایست خوراکی‌ها را از دست یکدیگر قاپ می‌زدند، و نمی‌بایست توی کلاس شلوغ می‌کردند، چون از نظر آن‌ها بدآموزی داشت! هنگام ضبط برنامه هم پشت صحنه داستانی بود. دائماً یکی پشت پاراوان ایستاده بود و یواشکی سرک می‌کشید که مبادا موقع تمرین یا ضبط، بدن‌های عروسک‌گردان‌ها خدای‌نکرده با هم تماس پیدا کند!
طی دو سال‌ونیم، ۱۰۴ قسمت «مدرسه‌ی موش‌ها» ساخته شد و شخصیت‌های دیگری به شخصیت‌های قبلی اضافه شدند. وحید نیک‌خواه در همان اوایل کار از شبکه‌ی یک به شبکه‌ی دو رفت و مشکلات ما دو چندان شد. به سختی به تلویزیون قبولاندیم که موسیقی برای کار کودک و نمایش عروسکی از واجبات است. موسیقی به کار اضافه شد. تیتراژ تازه ساخته شد. «مدرسه‌ی موش‌ها» روزبه‌روز بیش‌تر گل می‌کرد و در دل مردم جا باز می‌کرد. دیگر هر جمعه همه‌ی خانواده بعد از خوردن ناهار چشم‌به‌راه «مدرسه‌ی موش‌ها» بودند.
موفقیتِ «مدرسه‌ی موش‌ها» باعث شد بسیاری از تولیدکنندگان با من تماس بگیرند و پیشنهاد همکاری بدهند. چند تولیدکننده هم عکس‌های موش‌ها را می‌خواستند و حاضر بودند مبالغ قابل‌توجهی در ازای آن‌ها بپردازند، اما من زیر بار نمی‌رفتم، چون معتقد بودم با کالای فرهنگی نباید کاسبی کرد (البته اشتباه می‌کردم!). عکاس «مدرسه‌ی موش‌ها» دوست قدیمی من، محمد فرنود بود؛ همان عکاس معروفِ جبهه و جنگ که بی هیچ چشم‌داشتی با ما همکاری می‌کرد. بنابراین، نگاتیو‌ها تنها در اختیار خودمان بود و ما از آن‌ها با چنگ و دندان مواظبت می‌کردیم. با همه‌ی این سرسختی‌ها، بازار پر شد از عکس‌برگردان و کارت و کتاب و دفترچه با تصاویر نقاشی‌شده‌ی بچه‌موش‌های «مدرسه‌ی موش‌ها» روی‌شان؛ که البته من هیچ‌گونه منافعی در آن نداشتم.

سریال «مدرسه‌ی ‌موش‌ها» کارگردان تلویزیونی داشت و عوامل فنی آن دائمی نبودند و به شکل آفیش روزانه سر ضبط می‌آمدند. برای بیش‌ترشان مهم نبود چه چیزی و با چه کیفیتی ضبط می‌شود. آن‌ها فقط منتظر بودند ساعت ۱۱ شود و ساعت کارشان به پایان برسد. یکی از روزها، در آخرین روز و آخرین ساعتِ ضبط، قرار بود یکی از مهم‌ترین قسمت‌ها را که موزیکال هم بود، بگیریم. وقت کم بود و من دلهره داشتم، ضبط آن سکانس آغاز شد. همه‌چیز به خوبی پیش می‌رفت که ناگهان کیف حصیریِ عروسک از دستش افتاد و عروسک‌گردان نتوانست آن را بردارد. من صبر کردم صحنه به پایان برسد که دست‌کم آن صحنه تمرین شده باشد. هنوز تا ساعت ۱۱ وقت داشتیم و می‌توانستیم ضبط را تکرار کنیم، اما پس از پایانِ ضبط تا آمدم به خودم بجنبم، خانم کارگردان تلویزیونی میز را خاموش کرد و خسته نباشید گفت. به او گفتم ضبط تمام نشده و می‌خواهم صحنه را تکرار کنم، اما خانم کارگردان تلویزیونی کیفش را متفرعنانه روی دوشش انداخت و گفت: «ضبط تمام است!» و از نظر او مشکلی وجود ندارد! خانم و آقای تهیه‌کننده هم که مثل همیشه رفته بودند. عوامل استودیو هم مثل همیشه بی‌اعتنا به ما چراغ‌ها را خاموش کردند و رفتند تا از سرویس جا نمانند. ما هم مثل شب‌های گذشته کورمال‌کورمال عروسک‌ها و وسایل‌مان را جمع کردیم.

آن شب تمام راه با چمدانِ عروسک‌ها در دستم، اشک ریختم. یک کوه غم‌وغصه روی دلم سنگینی می‌کرد. خستگی به تنم مانده بود. رییس گروه کودکِ وقت را نمی‌شناختم، فقط شنیده بودم با اسلحه سرکار می‌آید. صبح اول وقت زنگ زدم گروه کودک؛ خوشبختانه به آقای رییس وصل شدم. تا آمدم حرف بزنم، بعضم ترکید. با گریه ماجرا را شرح دادم و گفتم «حلال‌تان نمی‌کنم اگر نگذارید دوباره صحنه‌ی خراب‌شده را بگیرم». استودیو در اختیار گروه دیگری بود. دکور ما را جمع کرده بودند و دکور دیگری برپا شده بود. آقای رییس گروه کودک که به‌گمانم نامش یزدان‌پرست بود ـ واقعا دمش گرم، خیلی لوطی بود! ـ از من خواست با گروه به تلویزیون بروم. وقتی به استودیوی ۱۱ رسیدم، دیدم آقای دست‌یار تهیه و خانمش مثل مار زخم‌خورده در حال علم کردن دکور «مدرسه‌ی موش‌ها» هستند. تا چشم‌شان به من افتاد، هر دو به من پریدند و هرچه دل‌شان خواست نثار من کردند. چهره‌ی آقای دست‌یار تهیه را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که به تندی و با لحنی تمسخرآمیز به من گفت: «خانم! این‌جا تلویزیونه، تو برو فیلم بساز!» من هم گفتم: «باشه! می‌رم می‌سازم!» و ساختم.






برگرفته از : مجله‌ی مهر
http://webzine.mehrnews.com/FullStory/News/?NewsId=3529
گزینش و چینش تصویرها و ویرایش متن : امیریاشار فیلا

دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 08:02  
 نظرات    
 
موسی غلامحسینی 22:59 دوشنبه 6 آبان 1392
0
 موسی غلامحسینی
ممنون مهندس عزیز اطلاعات خوبی بود
بهروز شیربان 11:40 سه شنبه 7 آبان 1392
0
 بهروز شیربان
یادش بخیر گروهی بودن که با جون و دل کار می کردن
م افتخاری 15:46 سه شنبه 7 آبان 1392
1
 م افتخاری
واقعاً چقدر جالب است استفاده از کمترین امکانات و اخذ بیشترین اهداف تربیتی
سپاس